بغض نجیب

بغض نجیب

19 June 2008

*وآنگاه به ناگاه

و آنگاه به ناگاه مردی از راه رسید ساخته از مرمر خیال

مردی با دستهایی نوازشگر چون شاخه های اقاقی که در باد

و بازوانی استوارتر از ستونهای بیستون

که نگاهش عمق تیزنگاه عقاب ها را مینمود

و آغوشش گرمی خورشید را در یک صبح زمستان

و لب هایش که طعم آتش دوزخ داشت مرا بنام صدا میزد

و گوشهایم از لذّت قریبی تیر میکشید و بمن میگفتند: زینهار…


و آنگاه لب های سوزان آن ابر مرد خیال شعله کشید از کلام

و او گفت آنچه را که میباید

و من شنیدم آنچه را که میشاید

و حرف حرف گفتنی هایش چون پولکهای خواهش عشقی تازه بر عطش لبهای وجودم میبارید

و قطره های ته مانده ی آرزو که بر پوسته ی دل خشکیده بود از بازدم نفسهایش دوباره مرطوب میشدند


و آنگاه به ناگاه، شب از وحشت زفاف یک خیال بخود لرزید

و روح من که در زنجیر دیو "پایان" اسیر دژخیم تسلیم شده بود

شیشه ی عمر پایان را به سنگ آغازی دیگر شکست


و آنگاه به ناگاه زمستان بی رنج عبور از تنگه ی بهار به تابستان رسید

و من هنوز چشم های نا باورم را میمالیدم که از خواب آن مرد خیال بیدار شوم

و آنگاه به ناگاه زندگی آغاز شد بی آنکه من هنوز زاده شده باشم


و قلب من میرفت تا بار سفر نابسته، بدنبال آن خیال به راه افتد

و ناباورانه بودنش را باور کند

و به درهم شکستن بالهای عصمتش انسی تازه گیرد


زیرا که قلب من آینده را در گذشته های خیال بسیار دیده بود

و آن مرد که از جنس خیال مینمود از گذشته به آینده آمده بود

و با همه غریبگی هایش خیالی آشنا داشت


پس پر کرد آن خیال جام هستی ام را

نه… لبریز کرد…


آن مرد خیال که دَمش از انکار بود و باز دمش همه اقرار

بالهایش بوی پرواز میداد

نه… بوی اوج…


پیغام آن مرد همه از جنس فریاد بود

نه… از جنس نور … از جنس شعاع خورشید…


و آنگاه به ناگاه آن مرد که از شهر خیال آمده بود در گوشم گفت…

با من باش همیشه…


پروانه فرید


7 June 2008

*خاکستر عمر

گفتی ز غم گلی که بر خاک شده است
پروانۀ بی پری که خاشاک شده است
گل آید و پروانۀ دیگری به یک سال دگر
هیهات زخاکسترعمرما که چالاک شده است