بغض نجیب

بغض نجیب

21 November 2007

* Happy Birthday

Happy birthday, O womb/man

Up to now, the cast of the womb of your mother

has been trying to mould you after your father,

and as from now on,

society will try its best to shape you to the order of its desire.

as from now, you will be brought up as an obedient citizen

who shall desire nothing but what others have…

You will follow the same path that others have trodden before…

and like a carriage, you shall only be following the others on the railway.

Happy birthday, O man and welcome aboard…

That your stupidity will be your only saviour,

and your imitation will be your only means of protection.

Never ask an unpredictable question,

Never expect an answer that is not in the form of a cliché.

In fact you will be safer if you never ask any questions at all...

Never wish what others don't,

Never think of what others haven't yet,

and if you could be wise enough to take my advice,

you would never think of thinking at all…

....Because the path has already been laid out before you,

and you are so privileged to be invited to walk along it,

so I should not step out, if I were you…

So, with closed eyes, deaf ears, dumb tongue and a dim mind,

if you do not mind,

walk along the same path on which many have trodden many times,

before you…

A path that offers you no surprises,

but a path which is safe and sound…

a path that gets you where they wish you to end,

and is it not what you should wish too???

Happy birthday, O womb/man, and I shall tell you that…

you will be more of a “man”, if you could be more of the “kind”


Parvaneh Farid
http://www.latelierpapillon.co.uk/

20 November 2007

* سیب را چه کسی از درخت چید

وقـتی که مار حـوّا را میـفـریـفـت

که از درخت، سیبی بخور

و یا از مزرع گندم دو دانه ای برگیر

مگر تو آنجا نبودی با من؟

مگرندیدی که دست حـوّا از درخت، سیب را میچید؟

و کام آدم دانه گندم را یه دندان میکشید؟

مگر تو با من نبودی آنجا؟

پشت درختهای دست درآغوش هم کشیدۀ بهشت...

در میان عطر گنگ سبزه های گرسنۀ رویش...

مگر به این صحنه ننگریستی بامن؟

مگر نگفتی در گوشم که آخر راه این حادثه پیچ درپیچ است؟

مگر نگـفـتی که بار میوۀ دانستن سنگین است؟

مگر ندانستی که بعد از آن حادثه بار دانستنت بر دوش است؟

مگر نیاموختی که در نهایت دانش تو مسؤل است؟

پس حال ترا چه میشود ای همسفـر که حاشا میکنی دانسته ات را؟

چه میگویی که شانه هایت خسته از بار دانستن است؟

که دانایی باری سنگین است و نادانی در آسایش بهشت همیشه خـفـته.

آیا تو در جستجوی کسی هستی که بار را از دوش تو بگیرد و به بار دوش خویش بیافـزاید؟

چه انتظار مبهمی... چه خواهش بی سرانجامی...

حاشا که تو، به تو نمیمانی اگر چنین است خواهـشت...

و تو به انسان نمیمانی اگر در انتهای راه دانستنت انکار مسؤلیت از خویش را یافته ای...

راه، راه تو است و انتخاب از آن تو...

کجا توانی که دانش را از آن خود کنی و مسؤلیت را از آن من؟

.

یاد داری که وقـتی دست حـوّا سیب را از درخت میچید؟

و کام آدم دانۀ گندم را مزه میکرد؟

چه شد؟ آنگاه...

چه شد؟

یاد داری که از بیخبری به دانایی رسیدند آنها؟

یاد داری که نابسته بار سفر، از خانه امن بهشتشان به غربت زمین رسیدند؟

مگر نبودی تو آنجا با من؟

مگر نگزیدی سیب سرخ را با من؟

مگر نگریختی تو از بند زندان بهشت نادانی با من؟

مگر نبودی تو آنجا با من؟

حال تو را چه میشود ای همسفر که میخواهی بار سفـرت را من بدوش کشم؟

تو را چه میشود؟

به چه خیال مشغـولی و دلبسته، ای همسفـر؟

آیا که مسؤلیت رشد دانه های دانستن تو از آن من است؟

پس سیب را باید که دست دیگری از شاخه چیده باشد...

دانه های گندم را باید که داس دیگری از مزرع بهشت بر گرفته باشد...

به چه خیال مشغـولی؟

که خیال رشد دانه های کشت تو در سر دیگری است؟

که سیب را باید دست دیگری از درخت چیند؟

که گندم را دندان دیگری آسیا کند؟

و تو در خیال باز گشت به بهشت نادانیت سرخوشی؟

و آن سیب را که گزیده ای میخواهی که واپس دهی؟

و میخواهی که انکار کنی دانش طعم شیرین سیب را که ازقـصۀ مادرت، حـوّا آموخته ای؟

چگونه میتوان نا آموخت آنچه را که یکبار آموخت؟

چگونه انکار میتوان کرد دیده هارا و باور ها را؟

میدانم، میدانم که در شهر آدمکان سیب ـ ناگزیده زندانی...

میدانم که وساوس شیطانکان خدای-گونه تو را از تو، هر لحظه میدزدند...

میدانم که آسان نیست کشیدن بار این بودن...

میدانم که پر درد است اندیشۀ فـردای نا بودن...

امّـا راه جز این نیست و چاه هم جز آن نه " ای پسر عیش"-

میدانم که میدانی که بودن در دانستن است و نا بودن در نا دانی...

میدانم که میدانی که"خوش ساحتی است ساحت هستی اگر اندر آیی"

و میدانم که میدانی" که نیکو بساطی است، بساط باقـی اگر از ملک فـانی برتر خرامی"-

پس نشستن در پس زانوی غـم چرا؟

به خیال لعبتکی، دست از گردن دلدار بریدن چرا؟

به بهانۀ کوره راهی، پای از کوی معشوق درکشیدن چرا؟

با حرف و یا کلامی، پرهیز از مستی ساغر معانی و می معـنی چرا؟

مگر نه اینکه " ملیح است نشاط مستی اگر ساغـر معانی از ید غلام الهی بیاشامی

دیگر چه جای استخاره...

دیگر چه زبان ندبه و کلام دوباره...

دیگر کجا آرزوی خـفـتن و لالایی و جنبش گهواره...

آن راحت که میجویی در بهشتت جا مانده...

آن ناجی که تو میخوانی ، خود در کار نجات خود درمانده...

راه، راه تو است و میوۀ درخت دانش همچنان به کام تو...

و مراتب سیر هستی در قـدمگاه تو...

" اگر به این مراتب فـائز شوی، از نیستی و فـنا و محنت و خطا فـارغ گردی"-

میانبری نیست بسوی آشیانۀ سیمرغ...

رها شو ای پروانۀ اشتیاق، رها...



پروانه فرید

جملات داخل گیومه از " کلمات مکنونه" است
برای رجوع به این مجموعه

http://www.latelierpapillon.co.uk/

17 November 2007

* Eye to Seeٍ

Like a thirsty wayfarer,

lost across a dry desert,

finding a drop of water,

… I drink that drop with utmost greed,

and then… more thirst… and then more...

Preach unto me, O thou Lovers...

O thou pioneers to the Land of Love...

O thou who have returned to safety...

O thou who have sat at the table of His generosity...

O thou who have found contentment under the shadow of His care…

Is it a mirage that has fallen onto my palms, or it is a raindrop?

Tell me, O thou all knowing, all wise,

is there a dead end ahead of me or a highway?

Swear to the fear of the doubt that is hidden in the corner of your hearts,

away from the reach of those that you do not trust…

I sewer…

Preach unto me, O thou Preachers…

…if you have passed through the dark alleyways,

formed by the patterns of your imaginations, safely…

Tell me, if you have heard that eternal call...

Let me know if the Beloved has returned to life,

And if He has spoken out…

Let me know if you have any doubt…

Tell me if He has told you:

O fleeting shadow! Pass beyond the baser stages of doubt...

Hence, shed your light at this fleeting shadow,

I implore you…

Have you seen the glory of the Beloved,

peeping through the cracks of the Black Pit?

O thou who have claimed to inhale the smoke

of the “Burning Bush” on mount Sinai...

Have you risen to the light of Sun… yet?

So, tell me, if you are to “rise to the exalted heights of certainty”…

Tell me…

Ah… Tell me…

Perchance my inner eye would light up…

Ah… Tell me…

Perchance the curtains of vain imaginations would lift before my eyes…

Let me know,

for I wish my heart could tremble for Him…

Let me know,

for I wish my soul would weep, hearing the tales of His sufferings…

…for my eyes do not wish to hold on to their tears

which are mystifying their vision…

…for my cry cannot wait to escape from my throat… no longer…

…so… let me know…

Warn me to open my eyes, for the Beloved has come…

inform me that it is Him walking along the Egyptian market, veilless…

…calmly…
…gently…

Tell me that it is Him who is radiating from the centre of the black-hole

to the gravity of the essence of brightness…

…that it is Him who is crying out aloud…

…. who is blasting His trumpet,

once, and again, commanding you to

Open the eye of truth, that thou mayest behold the veilless Beauty”

Ah, alas… my eyelashes are holding on to each other, tightly…

Alas… the pupils of my eyes are scared to turn around…

Perhaps the rate of His beauty has inflamed the market’s demand…

Perhaps the Zulaikha of the hearts of His lovers

has mistaken their palms for the orange,

before even seeing Him…

Hence, blood is dripping off their palms,

as patience is escaping from their chests,

and colour is fading on their faces…

…for glorified is Him who is the Most Glorious…

…and glory be unto Him who is the Most Exalted Fashioner,

amongst those who are the creators of beauty…

Preach unto me O thou lovers…

Tell me the tales of His beauty…

Blow over me the scent of His torn garment…

Describe the pit of His chin to me…

O thou who have circled around the temple of His beauty…

O thou who have stared into His eyes … eye to eye…

O thou who have clung on to His garment… tightly…

For I am not brave enough to look up…

For I cannot stand the heat of the volcano of my sins,

boiling over of the bones of my body of desire…

I do not posses such eyes as can see His mysteries…

I do not have anything in my mean fists that is worth His love…

For I have no tongue that could praise His beauty…

For I cannot exclaim: Hallowed be the Lord,

the most excellent of all creators!”

For my senses may not reach

to the height of the majesty of this revelation…

For my heart cannot bear the gravity of this happening…

For I am not capable of keeping that secret…

and I cannot unlearn something once I have learned…


Parvaneh Farid www.latelierpapillon.co.uk

Quotations from “The Hidden Words”: http://pfarid.blogspot.com/2007/12/hidden-words.html

13 November 2007

*دیدۀ دیدار

چون تشنه ئی به صحرای خشک نشسته...ـ
که به قطره ئی رسیده از آب...ـ
له له زنان مینوشمش...وباز هم... وبازهم...ـ
پندم دهید... ای عاشقان،ـ
ای مسافران سفر عشق...ـ
ای بازگشتگان...ـ
...ای نشستگان به سفرۀ نعمت دوست ...
ای سیراب شدگان...ـ
که سراب است این قطره که در جام من افتاده آیا، یا که آب؟
پندم دهید ای دانایان امم که راه است این کوره که بدنبالم کشاند آیا، یا که چاه؟
سوگند شما را...ـ
به هراس ِ شکی که از رعب نامحرمان درکـُنج دل محفوظ داشته اید...ـ...
سوگند شما را...ـ
پندم دهید ای اندرزگویان...ـ
اگرخود از غــُرفه های پیچ در پیچ تصویرخیال به سلامت گذشته اید...ـ
پـیغامم رسانید گر شنیده اید آن صدا را که میماند به دهر...ـ

بگوئیدم اگر جانان به جان آمد و او گفت شما را...ـ
بازگوئید مرا...ـ
اگر او گفت شما را: که "ای سایۀ نابود از مدارج ذلّ وهم بگذر
...پس بتابید برین سایۀ نابود، خدا را
که شما به سیهچال، نور دلدار دیده اید... آیا؟
...ای کسانیکه دود آه سینۀ سینا بدیده اید
هنوز به خورشید رسیده اید...آیا؟
پس بازگوئید مرا... "به معارج عـزّ یقین اندر آ"مده اید؟... آیا؟

آه، باز گوئید مرا تا که چشم سـّر شاید بگشایم...ـ
...مرا باز بگوئید
که تا پردۀ پندار از روزن دیدار، شاید، که من هم بزدایم...ـ
شاید بزدایم من هم...ـ

باز گوئید مرا تا نگرانش باشم...ـ
باز گوئید مرا از قصۀ غصه و دردش...ـ
که تا قطرۀ اشک در چشم نماند دیگر...ـ
راه دیدار نبندد یکسر...ـ
...گرۀ بغض گشاید، شاید
باز گوئید مرا...

بازگوئید مرا که چشم دل بگشا که دلدار آمد...ـ
...باز گوئید که اوست که میخرامد بی پیرایه و دستار، به بازار
چه آرام... چه صبور...ـ
باز گوئید که هم اوست که میتابد ز دل ِ تاریک زندان به گرانیگاه نور...ـ
:اوست که بی پروا میکشد فریاد، میزند شیپور
یک بار، و درگر بار، دو بار...ـ
که "چشم حق بگشا تا جمال مبین بینی...

...چه کنم که تار مژگان دست از آغوش هم نمیدارد
...چه کنم که دل ِ دیده، بیم دارد از دیدار
گوئی که حسن یوسفش به اوج رونق رسیده در بازار...ـ
گوئی که زلیخای دلش نادیده روی یوسف، دست از ترنج ناشناخته ...ـ
گوئی که چون خونش از دست میرود، صبرش هم از دل، رنگش هم از رخسار...ـ
که مبارک است او که زیباترین است...ـ
...و مبارک است او که نیکوترین است
در جمع آفرینندگان که میآفرینند زیبائی های بسیار...ـ

...پندم دهید ای عاشقان
باز گوئیدم از حسن او، از بوی پیراهن ِ پـُر چاک او، و از گودی چاه زنخدان او...ـ
ای باز آمدگان از بازار او...ـ
... ای شما دیده به دیدار دوست دوختگان
...ای شما دست تمنا به پیراهنش آویختگان
....که من در دل خود زَهرۀ دیدار ندارم
...درتنم تاب ِ تب لحظۀ عصیان نتوانم
... در سرم چشم دیدن اَسرار ندارم
... در مشت خسیسم هیچ درهم وگوهر ودینار ندارم
... در سقف دهانم بجز یک زبان الکن و بس لال ندارم
پس مگوئید مرا که باید "و تبارک الله احسن الخالقین گوئی

که من حرمت این حادثه شاید نشناسم...ـ
... در دلم گنجایش این ِسـّر نتوانم
... که جز افشاگری راز شما، هنری هیچ ندانم
که فراموشی دانستۀ خود را نتوانم...

پروانه فرید
جملات داخل گیومه از " کلمات مکنونه" است
برای رجوع به این مجموعه