بغض نجیب

بغض نجیب

29 November 2008

*در انتظار تو

منم اینجا نشسته تنها،برای تو
منتظرم
منتظر شنیدن صدای آشنای تو

.

آنزمان که راه ها همه به بنبست میرسند

آنگاه که دلی نمی طپد دیگر به یاد تو

و نمی فرستد دیگر هیچکس،

پیام مهری بسویت،

یا که زبانی نمیگوید دیگر هیچ که دوستت دارد،

گوش فرا دار آنزمان

تا کنم آغاز زمزمه ئی خوش به گوشهای تو

.

وقتی که سنگ میشوند دلها همه، یکی یکی

وقتی که زرد میشوند برگهای بهاران یکدلی

وقتی که "چراغ های رابطه تاریک" میشوند همه

وقتی بسوی خانه ات، راه ها باریک میشوند همه

وقتی که از نفس میفتد نفس های تند عشق

بدان آنزمان

و بسی نیک

که تنگ است دل تنگم از برای تو

بدان که نبض نفس های عشق

تند است در رگ بوسه های تو

.

وقتی که میگریزند دستهای مردمان ز حریم دستهای تو

وقتی که باز میگردند پاهایشان ز راه آشیان وفای تو

وقتی که میگردند روی حبیبان ز پرده ی جمال تو

بدان

تو نیک بدان

که آغوش گشوده است دربازه ی وصال، اندر خیال تو

بدان که دراز است دست اشتیاق، بسوی دست های تو

بدان که بیقرار است پای انتظار براه تو و آشیان تو

.

وقتی که رعد فریادت قطره های اشک میشوند

آنگاه که شکسته های بغض در گلوگاهت آشکار میشوند

بدان که شانه های من اینجاست سکوی گریه های تو

بدان که پناه من اینجاست حجره ی پناه گاه تو

بدان که پیوسته این منم نشسته در آینه

چه صبورانه در انتظار تو

.

نگاه کن،

باز در آینه،

نگاه

" از آینه بپرس نام نجات دهنده ات را"

که صبورانه این منم اینجا

نشسته در انتظار تو...

.

پروانه فرید


جملۀ داخل گیومه از شعر "پنجره" از فروغ فرخزاد است

19 November 2008

*در آینه

ای دوست با خود چه آورده ئی به ارمغان برایم؟

بودن را؟

یا که نا بودن؟

با تو بودن را؟

یا که با تو "شدن"؟

بی تو نابودن را؟

یا که هرگز "نا شدن"؟

ویا در بودت انعکاسی دوباره داشتن؟

.

طرفه حکایتی است که مینشیند بر گوش

عجیب حادثه ئی که میشود تکرار

که زندگی نیست شاید بجز چرخش عقربه لحظات بیقرار

که همواره میجوید کوره راهی بسوی جاده ی فرار

.

یا شاید "زندگی خیابان درازی است

که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد"

یا زندگی خیابان درازی است که هر روز

زنی دیگر با همان زنبیل از آن میگذرد

.

"از آینه پرسیدم نام نجات دهنده ام را"، فروغ

او نگاهی کرد به اکراه

چون "نگه کردن عاقل اندر سفیه"

که "در پس آینه طوطی صفتت داشته اند؟"

آنچه خواهندت شنیدن،

تو همان میگوئی

آنگونه که خواهندت که باشی،

بدان میمانی

آنچه میجویند،

در صدف خود چنان میروئی

.

"من آنم که رستم بود پهلوان؟"

آری

من آنم که بود ِ تو را در انعکاس چشم هایم می یابم

آنزمان که خود در چشم های تو تکرار میشوم

.

من آنم که صدای تو در گوش هایم

پژواک ترانه های هنوزم ناخوانده میشود

آنزمان که "مستمع صاحب سخن را بر سر شوق آورد"

.

من آنم که قصه هایت را برای گفتن بهانه میشود

من آنم که "عنقای" بود ِ تو را در "قاف وفا" آشیانه میشود

.

و من آنم که آنگونه میروید،

که دست های تو در زمینش میکارد

و باران مهر تو ریشه های تشنه اش را سیراب میکند

و آفتاب عشق تو بر آسمان دیده اش نور امید می فشاند

و طوفان قهر تو شاخه های نرمش را در می پیچد

و آنگاه برگ های روئیده اش همه می سوزند

وقتی که زمستان میشوی

.

و اکنون تو گوئی

که چشم هایت دیگر بسته

دستهای تو از کشت خسته

ابر ِ بارانت از هم گسسته

آفتابت در پس کسوف به ماتم نشسته

و طوفانت نمی غرد دگر

شاید که عقاب خیالت از آسمان پر بسته

.

و من در این هوس که آغاز کنم با تو

بهاری را دوباره

با رویشی پویا

در آن مزرع که من را آفرید

و تو را هم

ای هم وطن

ای با منت روئیده

باری دگر

دگرباره


پروانه فرید

.

http://www.latelierpapillon.co.uk/