بغض نجیب

بغض نجیب

31 August 2008

*او کیست که میزند بر در؟

و آنگاه به ناگاه

صدایی درفضای خالی خانه پیچید

نه...

در خلوت دل بود که طنین آویخت

به ساعت چند دقیقه بعد از چند

به روز بعد روز ماه افتاده اندر نیش عقرب

بسال سالهای مانده در بند

.

در باز کردم برویش

تا که دیدم او را روبرویم

بنشست با من

و گفت نکته به نکته

تا که نظری کرد

چهره به چهره

گاه به گفت و گاه بر گویم

.

نمیدانم چه شد

که قصه ِ غصه ها ناگاه آغاز شد

نکته ها ی نا گفته

خاطرات پوسیده و ناسفته

دوباره گویی جوانه یی تازه روییده بود بر کویر دل

.

آنگاه گفتیم و شنیدیم و دوباره باز گفتیم

آنگاه بسیار خندیدیم و گاه هم سیل اشک

به صدای بلند

و گاه پنهانی

وگاه در خلوت

.

و آنگاه نفس ها به شماره افتاد

در قفس

گاه در این هوس

که باز بشنود صدای در را

و از پشت در

زمزمه های تو آغاز شود

که باز همی گوید

از رازها...

از نیازها...

.

و آنگاه به خود آمدم

که دیگر نفس بر نمی آمد

مگر در بازدم پیامی از سوی تو

.

و آنگاه دانستم

چه آسان میتوان به آتش سپرد

دل پوشالی را...

.

آه...

آه... که دیر است دیگر

برای انکار...

آه...

که تنور نفس اکنون

در گرو طعم نفس های تو است

و روزهاست که میرود اکنون

که سرد است این تنور...

.

بزن بر در

بزن بر در...
آه...
یکبار دگر...

.

29 August 2008

*دوباره

اگر داشتم شمعی روشن تر از آن شعله ی لرزان بر کف
یا که درّی سفته تر از گوهر دل در صدف
یا که خوشبوتر از این گل خوشه یی بر پیرهن
یا چو حافظ نغمه خوانان در هجای یک غزل
گر که میانگاشتم در آسمان عشق خوبت ابرباران زای باور
.
آن شعله را به خرمن تو میزدم... دوباره
آن گل را به کویر قلب تو مینشاندم... دوباره
آن آواز را در آغوش تو میکردم زمزمه ی... دوباره
آن عشق را به دل تو میزدم پیوندی... دگرباره
"ای دوست"
"در روضه ی قلب جز گل عشق" نباید کاشتن
.
اگر یابم آن بال پرواز را... دوباره
اگر در گیرم آتش شوق وصال را... دگرباره
اگر ببارم سیل اشک را در فراقت... دوباره
اگر بجویم راز بود را در خاکستر اسرار نابود... دوباره
.
باز بسوی تو پرواز خواهم کرد... به یکباره
باز بسوزم همه هستی را به شوق آغوش تو... به یکباره
باز بشویم دست از هرچه غیر تو هست... به یکباره
باز فریاد کشم سرّ بود را بر سر بازار نابود... به یکباره
که "از ذیل بلبل حب و شوق" دست مدارم... دگرباره
.
امّا نقش تو چه بودستی در این پرده؟
که آن شمع به زیر پا فکندی... افسرده
که آن گل ریشه از خاک برکندی... پژمرده
که آن نغمه در گلو خفه کردی... سرخورده
که آن عشق درفسردی... رنج نابرده
آه... که "مصاحبت ابرار" غنیمت است، همواره
.
چرا تو آن بال پر چیدی؟
شوق آن وصال خشکیدی؟
سیل آن اشک به سدّ انکار برکشیدی؟
واز هیبت آن راز، پنبه در گوش خزیدی؟
چرا رنجیدی؟
.
شاید که باید "دست و دل هر دو" بردارم از تو...دگر باره
آنچنانکه "از مرافقت اشرار" به یکباره...ـ
.
پروانه فرید
جملات داخل گیومه از"کلمات مکنونه" است
برای رجوع به این مجموعه لطفا ً روی این لینک کلیک کنیدـ
http://pfarid.blogspot.com/2007/11/blog-post.html

24 August 2008

*شاید نه هنوز

آزارم مکن ای دوست
که کرده ام آزارت هیچ...

شاید نه هنوز...

شاید بر کاغذی گرمینگاشتم این حروف
همه شسته بودند یکسر از اشک...

گرچه شاید نه هنوز...

شاید اگر به پای کبوتری بسته بودم این پیام
او به سوی بهشت کشیده بودی پر...

امّا شاید نه هنوز...

امّا به تو میگویم من این راز را
پس تو بشنو ای دوست این آواز را
و بخوان از لا بلای خطوط،
این نشیب و آن فراز را...

امّا نه هنوز...

ای یار که آمدی از دورها...
از سرزمین شعر ها...
از شورها...
گفتی برایم مو بمو...
شرح غم های درون
آن داستان کبود
که کرده بود لانه در دلت
سال ها
لایه به لایه
گرچه ندیده ایم هیچ
رو به رو
نافتاده نظری بردوست

شاید نه هنوز...

بسیار دوست دارمت ای دوست
ولی شاید
نه هنوز...
شاید هرگز، شاید یکروز

13 August 2008

*آه بال هایم

عشق زیباست...ـ
آری...ـ
عشق زیباست...ـ
دیده ام، آری...ـ
گاه و بی گاه...ـ
لیک
در خانه ی همسایه آنرا...ـ

عشق زیباست...ـ
یا که زیبایی نیست غیر از نقش عشق...ـ

آنرا دیده ام در خانه ی همسایه گاهی
من از روزنه های وا پس دیوار...ـ

آری عشق زیباست
پس تلخی طعم گناهش از کجا است؟
آیا که گناه هم زیباست؟

عشق را در خانه ی همسایه باید دید؟
عشق را در خانه ی همسایه باید جست؟
عشق را در نرد همسایه باید باخت؟
آیا؟

خانه ی همسایه هم زیباست...ـ
خانه ی همسایه برنگ سرخ آن گل هاست...ـ
آن گل سرخ
جهنم رو...ـ
راستی، رنگ سرخ هم زیبا است...ـ

عشق ورزیدن گناه است؟
آری...ـ
بس گنه ورزیدنی زیبا است...ـ

عشق دروغی بیش نیست، آیا؟
یا که آن کهنه دروغی است زیبا؟
پس دروغ آیا، که زیباست؟

آه بال هایم...ـ
آه بال هایم...ـ
چه میسوزد جای آن ها روی شانه هایم...ـ
آن بال هایم که پوسیدند
وآنگاه به باغ خانه ی همسایه پر ریختند،ـ
آن شب...ـ

آن شب که از اجاق خانه ی همسایه دود عشق بر می خاست
آن شب،ـ
که عشق را آن ها با هم پروریدند
نطفه اش را تا سحر همی ورزیدند
میوه هایش را ،یک به یک، از شاخه ها چیدند
و آنگاه درختش را از بن سر بریدند
و شاخ هایش را در آتش، همه، سوزیدند
وذغالش را با شراب عصیان بر چشیدند...ـ

و آنگاه عطر عشق بزمشان در فضا پیچید
و من با نفس های سنگینم
فضای آن عشق را همی بوییدم
و عطرش را چون قحطی زدگان بلعیدم
و در لحظه یی،ـ
بالهای بکارتم را...ـ
از شانه ها چیدم...ـ
آه چه دردناک است بن آن زخم ها...ـ

باید که پرده ای دوخت از جنس انکار...ـ
و آنرا با میخ تردید برصلیب پنجره آویخت...ـ
تا دیگرعشق را نتوان دید در خانه ی همسایه هم...ـ
حتی...ـ

تا برویند بال هایم،ـ
از نو،ـ
روی شانه هایم...ـ
شاید التیام یابند،ـ
آن زخم هایم...ـ

شاید به بهشت راهی باشد،ـ
مرا پس از آن...ـ
شاید...ـ

و من آنجا،ـ
شاید چشم هایم...ـ
از درون روزنه های کوچک دیوار...ـ
به حیاط همسایه های جهنمی بگریزند...ـ
و نفس هایم به بوی عشقشان لبریز شوند
تا با هر بازدمم بهشتیان بدانند
که من هم دیده ام در خانه ی همسایه عشق را...
و نفس بر کشیده ام آن عطر را...
گر چه هرگز بر نچیدم سیب را از آن درخت...

امّا دیده ام او را که سیب از شاخه چید...ـ
و میدانم چه کس آنرا بویید
و طعمش را بر زبان چشید...ـ
من آنجا بودم...ـ

پشت آن پنجره،ـ
پشت دیوار جهنم
همسایه ی دیوار به دیوار بهشت...ـ
بالای دیوار بهشت...ـ

در جهنم برف میبارد،ـ
ولی...ـ
در بهشت قلب من...ـ
اینجا آتشی برپاست...ـ
آه بال هایم...ـ

آه بال هایم،ـ
آه بال هایم...ـ
چه درد جانکاهی پنجه میکشد بر شانه هایم...ـ

وقتی به خانه ی همسایه میدوزم چشم...ـ
از لابلای پرده ی انکار...ـ
بال هایم را بر زمین میبینم
که میبازند جان زیر ریزش برف زمستان...ـ

و میبینم برف ها را
که از آن سه قطره خون چکیده از زخم بال های من
لکه های ننگین سرخ بردامن کرده اند...ـ
آه...ـ
برف باریدن چه زیبا ست!ـ


آه چشم هایم...ـ
آه چشم هایم...ـ
عشق را در خانه ی همسایه دیده اند آنها...ـ

آه گوشهایم...ـ
در پشت آن دیوار،ـ
آن زمزمه ها را از آغاز شنیده اند...ـ
و زیر و بمش را به خاطر سپرده اند...ـ
و درد انعکاس آن لـذت را کشیده اند...ـ

آه دست هایم...ـ
دست هایم را که هردو بریده اند...ـ
آیا چیزی آن ها...ـ
از خانه ی همسایه دزدیده اند؟

شاید عشق قطعه نانی بود در سفره ی همسایه ی من
شاید بود آن عشق آنجا...ـ
شاید هم نبود...ـ
شاید عشق جرعه آبی بود در پیمانه اش،ـ
شاید بود...ـ
شاید هم نبود...ـ

امّا دیده ام در خانه ی همسایه آنرا...ـ
آنچه بود یا که نبود...ـ
پشت شیشه ی یک قاب...ـ
آویخته روی ترک دیوار...ـ

روز دیگر چون نگه کردم،ـ
دزدانه برآن خانه...ـ
از میان روزن دیوار،ـ
از ورای پرده ی انکار،ـ
عشق را دیگر ندیدم من...
ـ
عشق را دیگر ندیدم من...ـ
عشق را دزدیده بودند ازخانه ی آنها...ـ

آه بال هایم...ـ
آه بال هایم...ـ

.

12 August 2008

*انیس

المحبّة حجاب بين المحبّ و المحبوب
چنان بر تو عاشقم...
که در میان ما عشق لفظی است پر استعاره...
که دراین رابطه عشق نیست هرگز،
جزسوّم شخصی بیگانه...

و آنگاه که عشق از میان ما برخیزد،
آنگاه با تو چنانم عجین یابند،
که مرا دیگر من،
و تو را دیگر تو، کسی نشناسد...

و آنگاه که عشق از میانه برخیزد...
آنگاه که نه من مانم دیگر،
و نه تو...

من به یگانگی با تو انسی تازه خواهم گرفت...
واز تو بجز تو نخواهم خواست...
واز تو به غیر از تو نخواهم پرسید...
و در من بجز تو نخواهی یافت...

پس به آنروز امید،
که عشق از میانه برخیزد...
و حجاب عشق از تار و از پود،
هر دو بسوزد...

که عشق نیست جز حباب گونه یی،
که زود یا دیر از هم بپاشد...

و آنگاه تنها تو مانی و
... تنها من...

نه...

وآنگاه نه تو تنها مانی و نه من...
بی حضور آن بیگانه که عشقش نامند...
تنها نه تو مانی و...
تنها نه من...

که عشق نیست، در این میانه جز بهانه ی یک تکرار،
و یا حجابی از جنس انکار،
پیچیده به گرد پیکر اسرار...

بگذار پس،
که این پرده بسوزد
چون پر پروانه یی
در هستی سوز شعله های وهم و پندار...ـ
.

10 August 2008

* عشق در خانه ی همسایه

عشق را تنها در خانه ی همسایه دیدن...
ردپایش را ز برف کوچه ها گاهی شنیدن...
قصه ی دلدادگی از گرد بگرفته کتب بیرون کشیدن...
سهم من اینست آیا...
از عشق ورزیدن؟

عشق را در خانه ی همسایه دیدن
تا به آن روزی رسیدن
که عصای رهرو کوری بدیدن
وآنگاه دانستن که آنانند
حتی...
آنان...
که نتوانند دیدن یا شنیدن...
قصه ی عشق را درخانه ی همسایه حتی...
پرده های پنجره گر چه همی بالا کشیدن...

آه خاموش...
آه بی دود...
بسوز پروانه،
بی شمع...
سهم تو این است...
سهم تو از دور آوای دهل گاهی شنیدن...

خوش باش اگر شرابی عشاق گه خوریدن
باشد که جرعه یی هم بر خاک راه بیختن
از قطره هاش گویی گاهی وزد نسیمی
سوی دل حزینم شاید همی وزیدن...

خوش باش از آن که عشقی در آسمان زند پر
پیچان چو گردبادی
بر گرد جان گریدن
آواز تند بادی
از آسمان شنیدن
گه گاه قطره اشکی
بر دامنی چکیدن

بغضی چو رعد طوفان
هم در گلو دریدن...
.......
آه ای خدای عشاق
آیا شنیده استی
زآن عاشقان که عهدی
با یکدگر ببستن؟
وآنگه به قهر و عصیان
آنرا زهم گسستن؟
از یکدگر بریدن؟

پروانه فرید

http://www.latelierpapillon.co.uk/