بغض نجیب

بغض نجیب

17 July 2008

* برایم بمان


برایم بمان اي تو بهانه ئي براي گفتن

برايم بمان اي تو بهانه ئي براي بودن

برايم بمان اي تو بهانه ئي براي ماندن


بمان برايم ای سرزمين تاج هاي بر خاک غلطيده...

و پوسيده دستاران گرد سر کمسران طنيده...

و ريسمانان در حلق آزادي خزيده...

و زنجيران گرد دست و پاي انديشه برهمي کشيده...


بمان آنجا که آسان ميدهند دل...

بمان آنجا که با خون ميکنند گل...

بمان آنجا که ميبازند نرد عشق...

به آن بازار که ارزان میفروشند تحفه ی جان...

بمان آنجا...


ای شهر آشنايان دوست ديده ...

اما ناشناخته...

اما نا شنيده...

ای حوزه ی راه پويان گرد ميدان آزادی همي دويده...

...چون ذغال پرگار...

... امّا نا رسیده


ای ديار آنان که آب در کوزه وخود تشنه لبانند -

..یارشان در خانه ولي گرد جهانند


بمان آنجا ...

برايم بمان. برايم بخوان. برايم بگو:

از آنچه ديده بودي؟

آنچه سراغ کرده بودي؟

هر آنچه که درخواسته بودي؟

ای آشنای گریخته...

ای دور سرزمین تازه ات دیده ندیده...

ترا نميدانم هنوز، آنگونه که باید شايد...

ولي شايد که ميانديشم که بايد!

بمان برای دانستن و دانستنم...

بمان... هميشه بمان...

بمان تا بگوئي برايم از دورها...

تا بگوئي باز برايم ازشورها......

ای سرزمين شعرها...

از نورها...


بمان برايم که بهانه ئی برای بودنم!

بمان برايم...

بمان تو ای سرآغاز همه بودن ها...

ای تو گرانیگاه بود همه رستن ها...

ای تو تقاطع محورهای سنجش هویت ها...


بخوان برايم ...

اي همه صدايم...

که هستی هجاي هر ترانه ئي...

در کنج تنهائي اما تو... چه شيرين... بهانه ئي...

که براي تنهائي تنهاي تنهامان تو حريف يگانه ئي!


... برايم بازبمان ای راستین از میان بهانه ها...


پرندگان در قفس مانده،

برای اوج پروازشان

به استقامت شاخه های درخت سرزمین جاوید

دل بسته اند...

پرندگان را باید که رها کرد...

... رها...

برايم بمان...

بمان برايم...

http://www.latelierpapillon.co.uk/

5 July 2008

* Anis

“Love” is a wage analogy,

incapable of explaining our feelings…

“Love” is an uninvited stranger,

sitting between us…

A third party,

which we wish to disappear from our sights,

at once…

A foreign body,

that is being rejected by our soul…


And when “Love” evaporates,

as a result of its own heat,

and when there is no more “Love” left to keep us apart,

they will find us merged in such a way…

that I shall be no longer I

and you will be no longer you…


and when “Love” leaves us alone

and when I am no longer I

and you are no longer you;

we shall be united as we did never before...


Then, I shall desire nothing but you…

Then, I shall demand nothing but you…

and nothing can be found in me but you…


So I live in anticipation of such time

when “Love” would leave us alone…

Such time that the warp of your love

and the woof of mine are burned to ashes...


Because “Love” is not but a veil between us…

Because “Love” is not but a fragile bubble,

waiting to crack…


And then, only you remain,

and I…

No...

And then, not even you remain,

neither I,

in the absence of a stranger;

called: “Love”


And when there is nothing left of you,

and when there is nothing left of me…

there would be no “Love” to keep us apart,

and no veil to deny our unity…


Let us, then, burn away the veil of “Love”

in its own blaze…

and be united for evermore…


Parvaneh Farid