بغض نجیب

بغض نجیب

26 September 2008

*جای پا

هر در که کوبیدم

بسته بود بر من

نفس ها حبس در سینه

نه هم رازی

بجز آن نقش آئینه

.

چون تو از راه رسیدی، امّا

دریچه های قلبت را یکجا گشودی

امّا بیصدا...

بی آنکه کوبیده باشم هیچ آنرا

.

و اکنون...

با یاد تو میرسد روز به شب

و شب در خیال تو به روز...

.

و چون تو از عشق گفتی،

من از غروب

و تو از آغاز، ترانه خواندی

و من شعر فرود

.

تو قصه ها از مهر گفتی

و من از عرض گفتم و از طول

تو سر بر ارتفاع فراز کردی

و من بر گردن نزول

.

تو از فردای روشن گفتی

و من از افول دیروز

.

تو از سر کشیده شعله ی آتش

و من از سردی خاکستر سکوت

.

تو از ایثار و

من از دوام هر نابود

تو از گنجایش مهر و

من از رخوت سرد یک ترحم

.

و حالا...

تو میروی...

و خیالت چون نیاموخته درسی

بر تخته ی سیاه قلب من تکرار میشود هنوز

ولی بیقرار

ولی نا تمام

ولی خسته

ولی بی تو

ولی تنها

ولی تنها

.

و جای پای نفس های تو

هنوز بر جاست اینجا...

در کنار لحظه ها...

http://www.latelierpapillon.co.uk/


24 September 2008

*گمشده

رفته استم دل ز دستم،

روزگاری است چند ما را...

هیچ ناگفته کجا...

هیچ ناگفته چرا...

هیچ ناگفته "خدا حافظ تو را"...

.

چون نگه کردم بچشم آینه

نا گهان دیدم که جایش پاک خالی است

او که بود مشتاق من

در جایش نبود

در قفس بانگ تپشهای نفسهایهایش نبود

من شده خیره بجای خالیش...

.

هر چه جویم

اثرش نیست که نیست

هر چه فریاد کشم

داد رسم اوست

که نیست

.

دود آهی شد و رفت

یا چو ماهی به پس ابر سیاه

نیم نگاهی زد و رفت

.

همچو مرغی که پرد از قفسش

ره زده او نفس باز پسم

رفته آن دل ز کفم

من همین غصه بسم

بسته او بار سفر

رفته امّا بیخبر

سوی دلدار دگر...

.

درب سینه باز بود آیا؟

برای این برفت؟

یا که در بشکسته از دیوار رفت؟

از منش رنجی بدل بودش؟

پریشان شد که رفت؟

با کسی آمیخت او؟

دل شد که رفت؟

هیچ کرد اندیشه ما را چون برفت؟

یا که یاد ماش از خاطر برفت؟

.

بُوَد آیا که بکوبد بر در؟

بُوَد آیا که بگوید با من؟

"سینه بگشای

که من آمده ام راه داراز

تا شوم باز تو را محرم راز"

..............

"*به مادرم گفتم... باید برای روزنامه" آگهی "بفرستیم"

برای ستون گمشده ها

"دلی مجروح

غرقه بخون

به پا زنجیر جنون

لیک تپش هاش

همه پر ز امید

پر ز فردا

پر ز خواهش

پر ز سودا

چشمش درپی دیدار یاران

روز و شب بیدرا

گوش او بر لحظه های ساعت دیوار

.

چندی است که از سینه خارج گشته

امّا باز ناگشته،

شاید که دل گمگشته

.

از جویندگان تمنا دارد

که دل را به صاحبش باز رسانند

.

به درب خانه ی دیدار

جنب کوچه ی اسرار

پشت خانه ی خمار

.

و مژدگانی خود را

که یک آغوش هوس است

دریافت دارند..."

..............

از تو پرسیدم که آیا دل کجاست؟

سرزنش کردی که پرسیدن خطاست

از تو پرسیدم

که او را دیده ئی؟

از کلامش راز او سنجیده ئی؟

.

لیک آهی برکشیدی و بگفتی تو مرا:

"دیدمش از دور می آمد ولی با چشم تر

یک جهان لطف و صفا بود

او ز من مشتاق تر

چون بر افتادی نگاهی بر منش

شعله ئی برخاست از جان و تنش

او بپرسید از غم تنهائیم

از شب هجران و هم شیدائیم

.

تا که آغوش دل من باز دید

چون که نرد عشق را آغاز دید

تا که دل با جان خود همراز دید

بال و پر بگشود و در پرواز شد

.

او برآشفت و برنجید و برفت

چون صدایش کردمی رو برنگشت"

.

گفتمش: هیهات تو ای دل برده دل

از تو حرف عاشقی بشنیده دل؟

گفتیش آنرا که میپنداشتی؟

گفتیش آیا که دوستش داشتی؟

از گلیمت پا فرا بگذاشتی؟

.

شاید او از مهر تو رنجیده است

شاید از عریانی عشق عیان ترسیده است

.

گر که آمد باز سوی منزلت

یا که زد چنگی برآن چنگ دلت

یا بدیدیش برسر کوئی دگر یا برزنی

یا که میرفتی چو مجنون لنگ لنگان او همی

از منش با او پیغامی بگو:

هان توئی صهبا و هستم من سبو

در قفس ماندم همی من جای او

دردمند قصه های عشق نا فرجام او

میستایم آن تپش های تنش

زخم من باشد دل و من مرحمش

باز پرسش که ای رنجیده دل

عاشقی آیا بر او؟

پایت به گل؟

.

گر جواب او به تو آری بُوَد

رنگ من همرنگ رسوائی بُوَد

در تمنایش بمیرم آن زمان

دل کند بهر تو با من سرگران

میکشد دامن زمن سوی تو دل

میکند ناز و زند هوی تو دل

دل بتو بازش سپارم

جان به تو

سر به شمشیر غمش

جانان به تو...

.

باش دل را محرم دل

من شوم نا محرمش

تو بمان با جان او و

من غبار برزنش

.

http://www.latelierpapillon.co.uk/

*جملات آبی رنگ از فروغ فرّخزاد است

22 September 2008

*کلام عشق

"پرواز را بخاطر بسپار، پرنده مردنی است*"

ای دوست

عشق را بیاد آور که معشوق رفتنی است

ای دوست

.

دراین خاک سرد نبوده یی تو اسیر هرگز،

امّا ریشه ات

ای دوست

که مینوشد از عمق قربانگاه عشق،

درد آلوده جرعه یی

ای دوست

تا که بگشاید آغوش برآبی آسمان

شاخه یی از اندیشه های تازه ات

ای دوست

وبروید برگ هایی تا که پنچه کشند

بر دیوار ابرهای خورشید پوشیده ات

ای دوست

تا بشکفند آن گلها را

که عطر بودنت را میکنند تکرار

ای دوست

.

بمان برایم

ای دوست

همیشه بمان در سرزمین شعرها

تا به فلک بساز آن قصر بلند آرزو را

دوباره بگو قصه ی آن عشق پر شکوه را

همیشه... پیوسته...

بخوان در امتداد زندگی

آن غزل سبز بود را ...

.

ای دوست

عقاب دور پرواز را

چشم امید به شکسته بال پروانه یی چرا؟

سیمرغ اوج بقا را

هوس دانه ی منقار کنج قفس نشسته یی چرا؟

.

چون در ورای مستی

به فرشتگان گم کرده راه هستی برخوری،

ای دوست

ازسرگردانی جاده های پر پیچ و پرگرد

قصه یی مجاز مگو

که سفرنامه یی از هفت شهر عشق

خود در آستین داری

از آن بگو ای دوست...

.

"بیار آنچه داری ز مردی و زور"

ای دوست

سبزه از دشت زمرد

باده از سرزمین یاقوت

ستاره از بلند ِ آسمان

و خیال...

و خیال از شهر قصه های هنوزت ناگفته

اینهمه را به ارمغان بیار،

ای دوست...

.

ای دوست اگرسبزی ریحان و سرخی انار

اگر مروارید غلطان و صدف عشق

همه آنسوی رنگین کمان خیال است،

از برای تو...

اینها همه در گرو یک کلام توست،

از برای من...

که تپش های قلب نا باورم،

همه در باور یک پیام توست،

از برای من...

که کلامی چو نشیند آن بر لبان تو،

نه بجز کلام عشق است،

بگوش جان من...

.

که نیست بجزنام تو نامی

نشسته بر زبان من...

.

لیک گر بپرسیم که چه خواهمی از تو

گرچه "از دوست بجز دوست نمیباید خواست"

گرچه "از دوست هرچه میرسد نیکوست"

.

" اگر به خانه ی من آمدی،

برای من،

ای مهربان،

چراغ بیار...*"


http://www.latelierpapillon.co.uk/

*جملات آبی رنگ از فروغ فرّخزاد است


*"کسی که مثل هیچکس نیست"

کسی که مثل هیچکس نبود

با من بدنیا آمد

در یک سحرگاه آخرین روزهای فصل سرد

درآستانه ی تنهائی خورشیدی کمرنگ

و در انزوای زندان افکار دور از ذهن

که من را جدا میکرد از آنها که بودند

از همان آغاز

امـّا من خواب ندیده بودم

که در بیداری...

.

کسی بدنیا آمد با من

که مثل هیچکس نیست

مثل پدر نیست

مثل مادر نیست

مثل من هم نیست

و نیستم من هم مثل او حتی

.

و آنگاه فریاد...

و دوباره صدای فریاد...

.

نمیدانم که او بود یا من

که میکشید فریاد و باز هم

نمیدانم که آن فریاد از جنس درد بود یا از جنس بودن

نمیدانم که آیا میشناختم درد را یا که بودن

و آنها که مثل هیچکس نبودند

بودند با ما امّا

و میخندیدند بر گریستن های تلخ من

و فریادهای بلند او

.

و من گرفتم انسی با او سخت

که با من بود همزاد

و او با من

و من بودم همه با او

و آنگاه ما من شدیم

.

کسی که مثل هیچکس نیست

همسفر شده بود با من

از آن لحظه که بودم

و تا هر زمان که خواهد بود تا امتداد خط بودن

.

دوستم دارد و یا نه؟

نمیدانم

دشمنم میبود آیا او و یا نه؟

باز هم نمیدانم

که کرده ام تجربه هم این و هم آن را با او...

.

با من به گفتار مینشست

هردم که میگفتم

و با من میآمد

هر کجا که میرفتم

با من میخندید

و با من میگریست

.

با من بود او

در شروع لحظه ها

و در پایان نیز هم

.

آیا او را میشناسم؟

آیا؟

نمیدانم، نمیدانم

"در اندرون من خسته دل ندانم کیست"

که گفته اند ما را

.

گاه شاد و گاه غمگین

گاه در اوج آرزو

گاه غرقه در یأس بی ساحل

گاه ناجی و گاه در انتظار نجات دهنده یی که در گور خفته

گاه فکور و گاه دیوانه

گاه عاشق و گاه فرزانه

گاه مست و گاه هشیار

گاه سراپا نیست و گاه همه هست

گاه خسته و گاه بیتاب

.

ولی با من بود او

همیشه

حتی آن زمان که نبودم با او

نه همیشه

.

و آنگاه تو آمدی...

تو ...

تو که مثل هیچکس نیستی

مثل پدر نیستی

مثل مادر نیستی

مثل برادر نیستی

و تو در بزم ما درآمدی

آنگونه که باید باشی

آنگونه که هستی

و یا آنگونه که پنداشتمت که میبودی

.

و تو دانستی که من مثل هیچکس نیستم

و دانستی مرا آنگونه که هستم

و یا آنگونه که پنداشتی که میبودم

.

و آنگاه با تو بودم من

و او را بردم از یاد

و تو با من بودی چه بسیار

و ما چندی همسفر بودیم

با هم

.

و آنگاه تو او شدی...

و من با تو از تنهائی آغوش او گریختم،

بسوی باور تو...

و به درون تو آمیختم،

با همه ی هستی تو...

.

و تو از تنهائی خود گریختی،

بسوی من...

و آنگاه که تو او شدی

و آنگاه که تو من شدی

و من و تو آنگاه ما شدیم

و من درخواستم که خود را یابم اندر تو

و من درخواستم که خود را بشناسم با تو

.

و آنگاه که میرفت تا باور کنیم بودن را با هم

و آنگاه که از لایه های تن گذشتیم

و به عریانی آینه جان رسیدیم

و آنگاه که دیدیم خود را که مثل هیچکس نیستیم

بناگاه از آن آینه ترسیدیم

و آن آینه را با سنگ انکار همه در هم شکستیم

به آن امید که بیابیم شاید کسی را

که مثل کسی است دیگر...

و رها سازیم کسی را که مثل هیچکس نیست...

.....

من آنگاه دوباره با تنهایی خود تنها ماندم

و به هم اتاق شدن با او که همزاد من بود

انسی تازه گرفتم

و من او شدم دوباره

و او من بود هنوز

و دوباره من ماندم در تنهایی او اسیر

چون تو رفته بودی دیگر...

.

تو

تو که مثل هیچکس نبودی

و هیچکس مثل تو نخواهد بود

و من

که دوست میداشتم لحظه هایی را

که تو بودی تو

و تو بودی من

و من بودم تو

.

و من خواستم که خود را بیابم در تو

و من خواستم که خود را باز شناسم در تو

.

چرا آمدی؟

و چرا رفتی تو؟


.