بغض نجیب

بغض نجیب

25 May 2008

*قبل از آغاز تمام میشود

To read the English version "It Finishes Before It Begins" click here

با خود گفتم همیشه پیش از آنکه شروع شود تمام میشود...

مانند یک بستنی قیفی که از دستهای کودکیم میافتاد...

و یا بادبادکی که مرا در پیش چشمهای ناباورم ترک میکرد و

به ابر ها میپیوست...

و یا لبخند شیرینی که با تظاهری تلخ میپوشاندمش،

تا او نداند که دوستش دارم...


با خود گفتم از کودکانی که مرا راه نمیدادند

به دنیای مجازی بازیهای کودکانه ی خود...

که این بازی هنوز هم ادامه دارد...


با خود گفتم از اوّلین نامه ئی که نوشتم...

اوّلین نامه ئی که طعم عشق داشت...

و نامه ئی که آخرین بود...


نوشتم که من این نامه را به تو مینویسم...

به تو،

که نمیدانم کجائی و به چه مشغولی حالا...

به تو،

که دوستت دارم بیش از هر کسی که دارم...

من این نامه را به تو مینویسم...

به تو...


یادم آید که این نامه را به دو قلم سرخ و سبز نوشتم،

یک روز صبح زود،

در یک سحرگاه آبی کم رنگ،

به خطی ناشناس...

و اسمی نا شناخته...


باید که میپنداشتم که دوست داشتن گناه است...

گناه...

باید که میگرفتم روی از عشق،

چون نا محرمان...

باید که میفشردم گویش دل را با دو دست انکار...

باید که باور میداشتم که دوست داشتن گناه است...

گناه...


و آنگاه روی گرفتیم هردو از عشق چون نا محرمان...

و پیاپی همی شستیم سفرۀ دل را به آب چشمۀ اکراه...

تا آنجا که کار دل را ساختیم...

و نرد هوس را به حریف انکار، ناشیانه باختیم...


و اکنون...

با اشتهایی کاذب به سفره ئی مینشینیم،

نا خواسته،

که انگیزۀ خورشش در کام نیست...

پس تعارف میزبانش از سر چیست؟


دوستت داشتم ،

گر چه با تو جز سلامی نگفتم،

آنهم گاهی...

و امروز تشنۀ آن سلامم و آرزومند آن جواب...

امّا هنوز هم در انکار...


کجایی تو امروز؟ کجا؟

کجایی تو امروز؟ کجا؟

که دل میپرسدم بسیار...


کوچه های آفتاب را بعد از مدرسه آیا به یاد داری هنوز؟

آن کوچه های پر برف زمستان را چطور؟

و جای پای آفتاب روی یخ های کناره روی نزدیک دبستان را؟

که با ما در آرزوی دیداری دوباره هماغوش میشد...


و من...

که همیشه تنها...

و باز هم تنها...

و هنوز هم تنها...

تنها به یاد سردی آن برف ها...

گرم میشوم...


ای کاش که گفته بودم آن راز را با تو یکبار...

ای کاش که باور میداشتم رویش فردای تو را در کویر انکار...

که تلخ بود دیروز، بی تو بسی...

و گناه مینمود انگیزه های هر هوسی...

و درد بود و تمنا،

به لابلای زجر بی کسی...


و امروز هنوز به آنروز مینگرم

که چرا شد آنچه که نمیباید شد...

و چرا ناشد آنچه که میباید شد...

و چرا هیچ نگفتم من،

در نوشت سرنوشت...


و اکنون تنها و سر خوش،

با رؤیای سرابی دور...

و یاد خاطراتی که نبود هرگز...

و قلبی که از طپش های عشق نلرزید هرگز...

و رخی که سرخ نشد از شرم مهر...

و جگری که زرد شد از دمای هجر...


و امروز ثبت است در لوحه ی خاطرات نابوده،

در لابلای پرده های کتابی نانوشته...

تاریخی از آن واقعه که هرگز واقع نشد...

و قصه ی عشقی که هرگز ورزیده نشد...

و آنجاست هنوز آرزویی که انگیخته نشد...

ولی کمرنگ...

و لی بی جان

ولی بی آهنگ...


و من اکنون با تنی باکره،

امّا دلی هرجایی،

نشسته ام بر در حجره ی کابوس...

که شاید کودک قلب مرا روزی به بازی گیری،

چون پروانه یی که کودکان او را...

من هنوز دوست دارمت...

.

17 May 2008

*و آنگاه ...ـ

دستهایم برای برچیدن از آن شاخۀ پر سیب چه کوتاه...ـ
بازوانم برای در آغوش فشردن آن ماه،ـ
چه بی مهر، چه با اکراه...ـ

برای پر کشیدن به آنسوی گردون،ـ
پرم چه بی پرواز، چه بی پروبال...ـ
پایم برای دویدن به صحرا وهامون چه تهی مانده از خیال،ـ
چه چوبین وخسته،
چه در گِل نشسته
...ـ

دلم برای گنجایش آن عشق روزافزون چه تنگ،ـ
چه از سنگ، چه پر وسواس، چه پر کینه و ننگ...ـ
برای طپش های آن شعلۀ فروزان، چه سرد، چه خاموش،ـ
چه بی نفس، چه پراز دود افـیون شده سینه...ـ

پوستم برای خواهش های ترد بدنم،ـ
چه ضخیم شده، چه پرپینه...ـ

زبانم برای گویش خواهش ها،
چه الکن،ـ
چه حزیان گوی؛ چه بسته...ـ
گوشهایم برای شنیدن راز یاهو چه سنگین، چه ناباور،ـ
چه پرهمهمه از هوی هوی هزار فرقه و
هیاهوی دو صد دسته...ـ
چشمهایم برای دیدار عریان حقیقـت، چه در مجازنشسته،ـ
چه شرمسار، چه نا نگران،ـ
چه از خواب خوش به ناگهان جسته ...ـ

در سیر وادی رؤیا، امیدم چه اسیر اوهام مشکوک گشته،ـ
چه دست از سلوک همه شسته
...ـ
پندارم برای فرار به دنیاهای بی مرز دانستن،ـ
چه اسیر نادانی همه مانده،ـ
چه دربند، چه در زنجیر خیالی پوک، پوسیده...ـ

اندیشه ام برای درک کنش ها، چه بی واکنش مانده،ـ
چه خمار، چه تو خالی، چه در پس زانوی غم نشسته...ـ

گلویم برای هجای فریاد، چه نالان، چه در خفـقـان...ـ
سرم در هوس هوای آزادی،ـ
چه بر سر دار حقۀ سالوس به طناب هیچ همی بسته...ـ
بودم برای اثبات وجود، چه نا بود،ـ
چه بی حوصله ازبود و نبود...ـ

قلمم برای نوشتن حزیانگونه های سخنم،ـ
چه در جوف خود نشسته، چه بی رمق، چه شکسته...ـ
پرم چون پر پروانه ها همه سوخته،
همه خسته
...ـ
...
...و آنگاه تو آمدی ..................................

.