To read the English version "It Finishes Before It Begins" click here
با خود گفتم همیشه پیش از آنکه شروع شود تمام میشود...
مانند یک بستنی قیفی که از دستهای کودکیم میافتاد...
و یا بادبادکی که مرا در پیش چشمهای ناباورم ترک میکرد و
به ابر ها میپیوست...
و یا لبخند شیرینی که با تظاهری تلخ میپوشاندمش،
تا او نداند که دوستش دارم...
با خود گفتم از کودکانی که مرا راه نمیدادند
به دنیای مجازی بازیهای کودکانه ی خود...
که این بازی هنوز هم ادامه دارد...
با خود گفتم از اوّلین نامه ئی که نوشتم...
اوّلین نامه ئی که طعم عشق داشت...
و نامه ئی که آخرین بود...
نوشتم که من این نامه را به تو مینویسم...
به تو،
که نمیدانم کجائی و به چه مشغولی حالا...
به تو،
که دوستت دارم بیش از هر کسی که دارم...
من این نامه را به تو مینویسم...
به تو...
یادم آید که این نامه را به دو قلم سرخ و سبز نوشتم،
یک روز صبح زود،
در یک سحرگاه آبی کم رنگ،
به خطی ناشناس...
و اسمی نا شناخته...
باید که میپنداشتم که دوست داشتن گناه است...
گناه...
باید که میگرفتم روی از عشق،
چون نا محرمان...
باید که میفشردم گویش دل را با دو دست انکار...
باید که باور میداشتم که دوست داشتن گناه است...
گناه...
و آنگاه روی گرفتیم هردو از عشق چون نا محرمان...
و پیاپی همی شستیم سفرۀ دل را به آب چشمۀ اکراه...
تا آنجا که کار دل را ساختیم...
و نرد هوس را به حریف انکار، ناشیانه باختیم...
و اکنون...
با اشتهایی کاذب به سفره ئی مینشینیم،
نا خواسته،
که انگیزۀ خورشش در کام نیست...
پس تعارف میزبانش از سر چیست؟
دوستت داشتم ،
گر چه با تو جز سلامی نگفتم،
آنهم گاهی...
و امروز تشنۀ آن سلامم و آرزومند آن جواب...
امّا هنوز هم در انکار...
کجایی تو امروز؟ کجا؟
کجایی تو امروز؟ کجا؟
که دل میپرسدم بسیار...
کوچه های آفتاب را بعد از مدرسه آیا به یاد داری هنوز؟
آن کوچه های پر برف زمستان را چطور؟
و جای پای آفتاب روی یخ های کناره روی نزدیک دبستان را؟
که با ما در آرزوی دیداری دوباره هماغوش میشد...
و من...
که همیشه تنها...
و باز هم تنها...
و هنوز هم تنها...
تنها به یاد سردی آن برف ها...
گرم میشوم...
ای کاش که گفته بودم آن راز را با تو یکبار...
ای کاش که باور میداشتم رویش فردای تو را در کویر انکار...
که تلخ بود دیروز، بی تو بسی...
و گناه مینمود انگیزه های هر هوسی...
و درد بود و تمنا،
به لابلای زجر بی کسی...
و امروز هنوز به آنروز مینگرم
که چرا شد آنچه که نمیباید شد...
و چرا ناشد آنچه که میباید شد...
و چرا هیچ نگفتم من،
در نوشت سرنوشت...
و اکنون تنها و سر خوش،
با رؤیای سرابی دور...
و یاد خاطراتی که نبود هرگز...
و قلبی که از طپش های عشق نلرزید هرگز...
و رخی که سرخ نشد از شرم مهر...
و جگری که زرد شد از دمای هجر...
و امروز ثبت است در لوحه ی خاطرات نابوده،
در لابلای پرده های کتابی نانوشته...
تاریخی از آن واقعه که هرگز واقع نشد...
و قصه ی عشقی که هرگز ورزیده نشد...
و آنجاست هنوز آرزویی که انگیخته نشد...
ولی کمرنگ...
و لی بی جان
ولی بی آهنگ...
و من اکنون با تنی باکره،
امّا دلی هرجایی،
نشسته ام بر در حجره ی کابوس...
که شاید کودک قلب مرا روزی به بازی گیری،
چون پروانه یی که کودکان او را...
من هنوز دوست دارمت...
.
http://www.latelierpapillon.co.uk/