چون تشنه ئی به صحرای خشک نشسته...ـ
که به قطره ئی رسیده از آب...ـ
له له زنان مینوشمش...وباز هم... وبازهم...ـ
پندم دهید... ای عاشقان،ـ
ای مسافران سفر عشق...ـ
ای بازگشتگان...ـ
...ای نشستگان به سفرۀ نعمت دوست ...
ای سیراب شدگان...ـ
که سراب است این قطره که در جام من افتاده آیا، یا که آب؟
پندم دهید ای دانایان امم که راه است این کوره که بدنبالم کشاند آیا، یا که چاه؟
که سراب است این قطره که در جام من افتاده آیا، یا که آب؟
پندم دهید ای دانایان امم که راه است این کوره که بدنبالم کشاند آیا، یا که چاه؟
سوگند شما را...ـ
به هراس ِ شکی که از رعب نامحرمان درکـُنج دل محفوظ داشته اید...ـ...
سوگند شما را...ـ
سوگند شما را...ـ
پندم دهید ای اندرزگویان...ـ
اگرخود از غــُرفه های پیچ در پیچ تصویرخیال به سلامت گذشته اید...ـ
پـیغامم رسانید گر شنیده اید آن صدا را که میماند به دهر...ـ
بگوئیدم اگر جانان به جان آمد و او گفت شما را...ـ
بازگوئید مرا...ـ
اگر او گفت شما را: که "ای سایۀ نابود از مدارج ذلّ وهم بگذر"ـ
بگوئیدم اگر جانان به جان آمد و او گفت شما را...ـ
بازگوئید مرا...ـ
اگر او گفت شما را: که "ای سایۀ نابود از مدارج ذلّ وهم بگذر"ـ
...پس بتابید برین سایۀ نابود، خدا را
که شما به سیهچال، نور دلدار دیده اید... آیا؟
که شما به سیهچال، نور دلدار دیده اید... آیا؟
...ای کسانیکه دود آه سینۀ سینا بدیده اید
هنوز به خورشید رسیده اید...آیا؟
پس بازگوئید مرا... "به معارج عـزّ یقین اندر آ"مده اید؟... آیا؟
آه، باز گوئید مرا تا که چشم سـّر شاید بگشایم...ـ
...مرا باز بگوئید
که تا پردۀ پندار از روزن دیدار، شاید، که من هم بزدایم...ـ
شاید بزدایم من هم...ـ
باز گوئید مرا تا نگرانش باشم...ـ
باز گوئید مرا از قصۀ غصه و دردش...ـ
که تا پردۀ پندار از روزن دیدار، شاید، که من هم بزدایم...ـ
شاید بزدایم من هم...ـ
باز گوئید مرا تا نگرانش باشم...ـ
باز گوئید مرا از قصۀ غصه و دردش...ـ
که تا قطرۀ اشک در چشم نماند دیگر...ـ
راه دیدار نبندد یکسر...ـ
راه دیدار نبندد یکسر...ـ
...گرۀ بغض گشاید، شاید
باز گوئید مرا...
بازگوئید مرا که چشم دل بگشا که دلدار آمد...ـ
باز گوئید مرا...
بازگوئید مرا که چشم دل بگشا که دلدار آمد...ـ
...باز گوئید که اوست که میخرامد بی پیرایه و دستار، به بازار
چه آرام... چه صبور...ـ
باز گوئید که هم اوست که میتابد ز دل ِ تاریک زندان به گرانیگاه نور...ـ
باز گوئید که هم اوست که میتابد ز دل ِ تاریک زندان به گرانیگاه نور...ـ
:اوست که بی پروا میکشد فریاد، میزند شیپور
یک بار، و درگر بار، دو بار...ـ
که "چشم حق بگشا تا جمال مبین بینی..."ـ
که "چشم حق بگشا تا جمال مبین بینی..."ـ
...چه کنم که تار مژگان دست از آغوش هم نمیدارد
...چه کنم که دل ِ دیده، بیم دارد از دیدار
گوئی که حسن یوسفش به اوج رونق رسیده در بازار...ـ
گوئی که زلیخای دلش نادیده روی یوسف، دست از ترنج ناشناخته ...ـ
گوئی که چون خونش از دست میرود، صبرش هم از دل، رنگش هم از رخسار...ـ
گوئی که چون خونش از دست میرود، صبرش هم از دل، رنگش هم از رخسار...ـ
که مبارک است او که زیباترین است...ـ
...و مبارک است او که نیکوترین است
در جمع آفرینندگان که میآفرینند زیبائی های بسیار...ـ
در جمع آفرینندگان که میآفرینند زیبائی های بسیار...ـ
...پندم دهید ای عاشقان
باز گوئیدم از حسن او، از بوی پیراهن ِ پـُر چاک او، و از گودی چاه زنخدان او...ـ
ای باز آمدگان از بازار او...ـ
... ای شما دیده به دیدار دوست دوختگان
...ای شما دست تمنا به پیراهنش آویختگان
....که من در دل خود زَهرۀ دیدار ندارم
...درتنم تاب ِ تب لحظۀ عصیان نتوانم
... در سرم چشم دیدن اَسرار ندارم
... در مشت خسیسم هیچ درهم وگوهر ودینار ندارم
... در سقف دهانم بجز یک زبان الکن و بس لال ندارم
پس مگوئید مرا که باید "و تبارک الله احسن الخالقین گوئی"ـ
که من حرمت این حادثه شاید نشناسم...ـ
... در دلم گنجایش این ِسـّر نتوانم
... که جز افشاگری راز شما، هنری هیچ ندانم
که فراموشی دانستۀ خود را نتوانم...
پروانه فرید
پروانه فرید
جملات داخل گیومه از " کلمات مکنونه" است
برای رجوع به این مجموعه
http://pfarid.blogspot.com/2007/11/blog-post.html لطفا ً به لینک
No comments:
Post a Comment