وقـتی که مار حـوّا را میـفـریـفـت
که از درخت، سیبی بخور
و یا از مزرع گندم دو دانه ای برگیر
مگر تو آنجا نبودی با من؟
مگرندیدی که دست حـوّا از درخت، سیب را میچید؟
و کام آدم دانه گندم را یه دندان میکشید؟
مگر تو با من نبودی آنجا؟
پشت درختهای دست درآغوش هم کشیدۀ بهشت...
در میان عطر گنگ سبزه های گرسنۀ رویش...
مگر به این صحنه ننگریستی بامن؟
مگر نگفتی در گوشم که آخر راه این حادثه پیچ درپیچ است؟
مگر نگـفـتی که بار میوۀ دانستن سنگین است؟
مگر ندانستی که بعد از آن حادثه بار دانستنت بر دوش است؟
مگر نیاموختی که در نهایت دانش تو مسؤل است؟
پس حال ترا چه میشود ای همسفـر که حاشا میکنی دانسته ات را؟
چه میگویی که شانه هایت خسته از بار دانستن است؟
که دانایی باری سنگین است و نادانی در آسایش بهشت همیشه خـفـته.
آیا تو در جستجوی کسی هستی که بار را از دوش تو بگیرد و به بار دوش خویش بیافـزاید؟
چه انتظار مبهمی... چه خواهش بی سرانجامی...
حاشا که تو، به تو نمیمانی اگر چنین است خواهـشت...
و تو به انسان نمیمانی اگر در انتهای راه دانستنت انکار مسؤلیت از خویش را یافته ای...
راه، راه تو است و انتخاب از آن تو...
کجا توانی که دانش را از آن خود کنی و مسؤلیت را از آن من؟
.
یاد داری که وقـتی دست حـوّا سیب را از درخت میچید؟
و کام آدم دانۀ گندم را مزه میکرد؟
چه شد؟ آنگاه...
چه شد؟
یاد داری که از بیخبری به دانایی رسیدند آنها؟
یاد داری که نابسته بار سفر، از خانه امن بهشتشان به غربت زمین رسیدند؟
مگر نبودی تو آنجا با من؟
مگر نگزیدی سیب سرخ را با من؟
مگر نگریختی تو از بند زندان بهشت نادانی با من؟
مگر نبودی تو آنجا با من؟
حال تو را چه میشود ای همسفر که میخواهی بار سفـرت را من بدوش کشم؟
تو را چه میشود؟
به چه خیال مشغـولی و دلبسته، ای همسفـر؟
آیا که مسؤلیت رشد دانه های دانستن تو از آن من است؟
پس سیب را باید که دست دیگری از شاخه چیده باشد...
دانه های گندم را باید که داس دیگری از مزرع بهشت بر گرفته باشد...
به چه خیال مشغـولی؟
که خیال رشد دانه های کشت تو در سر دیگری است؟
که سیب را باید دست دیگری از درخت چیند؟
که گندم را دندان دیگری آسیا کند؟
و تو در خیال باز گشت به بهشت نادانیت سرخوشی؟
و آن سیب را که گزیده ای میخواهی که واپس دهی؟
و میخواهی که انکار کنی دانش طعم شیرین سیب را که ازقـصۀ مادرت، حـوّا آموخته ای؟
چگونه میتوان نا آموخت آنچه را که یکبار آموخت؟
چگونه انکار میتوان کرد دیده هارا و باور ها را؟
میدانم، میدانم که در شهر آدمکان سیب ـ ناگزیده زندانی...
میدانم که وساوس شیطانکان خدای-گونه تو را از تو، هر لحظه میدزدند...
میدانم که آسان نیست کشیدن بار این بودن...
میدانم که پر درد است اندیشۀ فـردای نا بودن...
امّـا راه جز این نیست و چاه هم جز آن نه " ای پسر عیش"-
میدانم که میدانی که بودن در دانستن است و نا بودن در نا دانی...
میدانم که میدانی که"خوش ساحتی است ساحت هستی اگر اندر آیی"
و میدانم که میدانی" که نیکو بساطی است، بساط باقـی اگر از ملک فـانی برتر خرامی"-
پس نشستن در پس زانوی غـم چرا؟
به خیال لعبتکی، دست از گردن دلدار بریدن چرا؟
به بهانۀ کوره راهی، پای از کوی معشوق درکشیدن چرا؟
با حرف و یا کلامی، پرهیز از مستی ساغر معانی و می معـنی چرا؟
مگر نه اینکه " ملیح است نشاط مستی اگر ساغـر معانی از ید غلام الهی بیاشامی"؟
دیگر چه جای استخاره...
دیگر چه زبان ندبه و کلام دوباره...
دیگر کجا آرزوی خـفـتن و لالایی و جنبش گهواره...
آن راحت که میجویی در بهشتت جا مانده...
آن ناجی که تو میخوانی ، خود در کار نجات خود درمانده...
راه، راه تو است و میوۀ درخت دانش همچنان به کام تو...
و مراتب سیر هستی در قـدمگاه تو...
" اگر به این مراتب فـائز شوی، از نیستی و فـنا و محنت و خطا فـارغ گردی"-
میانبری نیست بسوی آشیانۀ سیمرغ...
رها شو ای پروانۀ اشتیاق، رها...
No comments:
Post a Comment