تشنه ام...ـ
تشنۀ یک کلام تو...ـ
کلامی همصدا با بنگ بنگ ضربه های قلبت...ـ
کلامی از عمق احساس وجودت...ـ
کلامی که درِ خانۀ دل میگشاید...ـ
که به در بستۀ سینه میزند ضربه هایی
که میگویند با هجایی پی در پی
که در بگشا...ـ
در باز کن،ـ
کلامت را آغاز کن...ـ
که در آغاز کلمه بود...ـ
و تو آغاز بودی و کلمه نزد تو بود...ـ
و تو خدا بودی،
و آن کلمه تو بودی ای پرواز،
ای آغاز راز،
ای تمنای نیاز...ـ
پس باز گو به آوایی رسا و بلند آوازه،ـ
به تازگی ِ یک بهار تازه...ـ
به خوش باوری ِ طعم شیر روی زبان کودکی نوخاسته...ـ
پس باز بخوان نغمه هایت را
تا با تو هم آواز گردم...ـ
پس فریاد کن اسرار نهانت را
تا با تو همراز شوم...ـ
پس بگو...ـ
پس باز بگو:"ای پسر روح"...ـ
پس همزبان شو با غنچه هایی که یکایک باز میشوند،
با بلبلانی که با هم همآواز میشوند...
آنان که با هم سهیم پرواز میشوند...ـ
هم نفس شو با تک تک لحظه های دیدار...ـ
پیش ازآنیکه زمان از نفس ایستد باز...ـ
پیش ازآنیکه بلبل معنی اسیرافتد در قفس پندار...ـ
پیش از آنیکه بهار به پاییز رسد دگربار...ـ
پیش از آنیکه موج فریاد درپهنۀ انکارغرقه به خون سکوت گردد...ـ
پیش از آن"وقتی"ـ که
باز کن لب،
پس بگو...ـ
پیش از آنکه جمیع بی خبر مانند از نغمه هایت...ـ
باز کن لب،
پس بگو کلام اوّلینت را که نزد خدا بود...ـ
تا به خاطر سپارم آن کلامی را که خدا بود...ـ
پیش از آنیکه کلامت به نزد خدا گردد باز،ـ
پیش از آنیکه کلامت دوباره با خدا شود دمساز ...ـ
پیش از آنیکه بگویی:
"وجمیع از نغمۀ رحمانی و ندای سبحانی ممنوع گردید"
پس بگوعشق...
بگو آغاز...ـ
بگو از راز...
ای انگیزۀ هر نیاز...
که تشنه ام...ـ
پروانۀ شمع سلام تو...ـ
No comments:
Post a Comment