بغض نجیب

بغض نجیب

31 October 2007

* اوّل سروش دوست

دستهایت را دوست میدارم،

زیرا که در آنها توان زدودن غبار از جگر خونینم را سراغ کرده ام...

لب هایت را دوست میدارم،

که از آنها گرمای بوسه های کلام نمکینت را چشیده ام...

بوسه هائی که به دفتر خاطراتم، چه شیرین نوشته ام...

و هنوز به یاد دارم اوّلین بوسه ات را که طعم سروش اوّلین میداد...

و من در این هوس، که بوسه ی وداع هرگز بر لبهایمان گره نبندد...

و تو گفتی:

"ای صاحبان هوش وگوش، اوّل سروش دوست اینست..."

ومن شنیدم در گوشم به آوازی نرم...

ولی بس گرم... ولی بس مهربان...

و دانستم که آوازم را میشنوی

و صدایم را میشناسی...

ومرا مینامی به نام

: که" ای بلبل معنوی..."

و پند میدهدیم و گاه هشدار که:

"جز در گلبن معانی جای مگزين..."

و من از شوق وصالت بس دویدم... تادورها...

و یکسر از هستی خود گریختم... تا بی انتها

و در این گریز به گمگشتگی از خود رسیدم...

…و چه زیبا!!!

و سر گشته به امید لقایت بر هر دری مشتی کوبیدم...

و چه بی محابا!!!

تا مگر راه به درگاهت جویم و عطر بوسه هایت را باز از آغاز شنوم...

چه امیدوار!!!

امّا نیافتم تو را... هنوز..

امّا نچشیدم طعم بوسه هایت را ولی هنوز..

شاید که شوق بود بسیار... امّا...

شاید پیچ راه کم رنگ مینمود... آیا؟

شاید که مسیر گُل پرخار و خَس میبود... آیا؟

شاید که پروانه پندار گرفتار تار ترسی شده بود

که عنکبودش برگنج اَسرار طنیده بود... آیا؟

شاید که ای دوست بوسه ات در زنجیر بود... شاید...

شاید که سروشت در همهمه ی ناباوریها میشد گُم...

شاید که میسرودی به آواز اشتیاق که:

"جز در گلبن معانی جای مگزين"

ودلم چون هد هد دست آموز عشق سلیمانیت هوای کوی تو کرده بود...

و پَر امیدم بال آرزوی وصال روی تو برهم همی میزد...

و اوج پروازش بهانه ی آغوش لطف تو همی میگرفت...

و دست نیازش دخیل به ضریح قصر رمز و راز مهر تو همی میبست...

تا ندا کردی که:

"(و) ای هدهد سلیمان عشق جز در سبای جانان وطن مگير..."

پس من از خود راز تو پرسیدم...

و عطر زلال بوسه های تو بوئیدم...

ونکته های نقطه ی تنگ دهان تو سنجیدم...

و بسیار در تو درآمیختم...

و دانه های معنی از فراز بام تو برچیدم...

و بر سر کوی خیال تو بر سینه خیزیدم...

و وفای عهد تو گزیدم...

که به قاف سیمرغ بقای تو شایدکه برم راهی...

باشد که هرجائی ِ قلبم به شهر عشق تو برد پناهی...

تا شنیدم نعره ات را که:

" ای عنقای بقا جز در قاف وفا محل مپذیر..."

و چون به اوج وفایت رسیدم،

از بود خود نابود شدم... و با تو پیوستم...

...از آرزوی خویش نادم...

...از دلخواسته خجل...

ولی هنوز ترا میخواستم... تو را... و بازهم تو را...

ولی هنوز هم ترا میجستم... تو را... و بیشتر تو را...

و بازهم تو را...

که در هوای بودن تو پر میکشیدم، تا اوج ها...

که ناگه ندا کردی:

که " این است مکان تو..."

و من به نا باوری تار بود از پود خود گسیختم...

و خانه ی آرزوی غیر تو در هم ریختم...

و به لامکان باور عشق تو از شهر و از دیار بگریختم...

و عزم سِـفر سَفرم جزم نقطه ی بای تو نمودم...

و رخت وطن به قامت پناه تو دوختم...

و پر جان به آهنگ مقامات تو گشودم...

تا که در گوشم زمزمه کردی:

که " اگر به لامکان به پر جان برپری و آهنگ مقام خود را، یکان نمائی..."

پروانه فرید
جملات داخل گیومه از "کلمات مکنونه" است
برای رجوع به این مجموعه
http://pfarid.blogspot.com/2007/11/blog-post.html لطفا ً به لینک

No comments: