زمان در تقلای فرار است و من نیز هم...
Time is fighting to escape, so am I…
جای پای تک تک ساعت بر صفحه صورت شستنی نیست...
The trace of the tick-tock of the clock cannot be washed off my face...
باید که شتافت... باید که شتافت...
I must hurry up, I must hurry up…
که "وقت تنگ است و آهنگ مطرب نزدیک به انتها"
Because “Time is short and the song will soon be over”
و زمان سخت در تقلای فرار...
And the time is fighting hard to escape…
گرچه مطرب هستی هنوز در نواست و آوازش پر صدا...
ولی بس افسوس که هجای بودن به اوج نارسیده، نائیش ساز فرود میزند...
Alas, although the orchestra is still playing away,
the melody is heading for its final cadence before its climax is reached…
و پای بر میدان رقصش، هنوز، ناکوبیده چنگش میرود تا از چنگال چنگی وا رهد...
And even before the dance begins, the harpist is putting away her harp…
پس "بشتاب بشتاب که وقت تنگ است و آهنگ مطرب نزدیک به انتها"
So “Hurry up… hurry up… because time is too short and the song will soon be over…”
آه و صد افسوس از دو صد فریاد برناکشیده
Ah… alas for the cry that did not leave the throat…
و از آواز هزاران که در قفس بغضی نجیب به بندش کشیده
Ah… alas for the song that was never sung…
و دو صد افسوس از افسونی که درسر ناکرده
and the charm that did not lure…
و هزار دریغ از نرد عشقی که در معرکه اش ناباخته ام هنوز...
and the love that was not expressed...
که زمان سخت در تکاپوی فرار است... و من نیزهم...
because time is awaiting escape… so am I…
آینه میبیند رد پای زمان را که بر روی، خوش نشسته،
آشکارا... آشکارا...
The mirror is watching the trace of time that is imprinted on my face
- only if the steam of sighing allows it to -
clearly… so clearly…
ومیسراید سرّ اسرار نهان را که از پود جان تار بسیار بیرون کشیده،
اگر دیدۀ انکارم گذارد،
بی محابا... بی محابا...
and it sings the song of my life’s mysteries which have ruined the texture of my soul
- only if the storm of crying allows it to -
boldly… boldly…
که من در آینه نگاه کردم،
امّا باور نکردم رد پای زمان را...
Because I saw in the mirror
a face that I did not recognise as mine…
پس بشنو طغیان این بغض نجیب را که در هنجر دوران به خستگی نشسته...
So listen to this silence that has given up trying…
وبیاموز تجربه این واپس لحظه های بودن را پیش از آنک نابودیش از راه رسیده...
And learn from this life, before it ends in nothingness…
و بیاندوز گنج این هستی برجای را تا هنوزش به تاراج نارفته...
And treasure your existence, before it is rubbed away from you…
و برافروز نور این اندیشه کهنه را تا چراغ توانش درهم ناشکسته...
And enlighten your mind, before the light of its faculties is extinguished…
وسرکش خمر این مستی را تا جام وصالش هنوز تهی ناگشته...
And drink the cup of ecstasy, before it is emptied of the union with your loved ones…
که زمان سخت درکار فریب اوقات است...
Because time is too busy cheating away your chances…
.
باید که دریافت،
لخظه های واپسین را...
What has been left of life, must be treasured…
که "اگر در این بزم کف نزنی، دف نزنی، آواز نخوانی و شهناز بلند نکنی، دیگر در چه زمان مخمور و مست گردی؟"
”If you do not clap you hands in joy,
If you do not tremble your tambourine in celebration…
If you do not sing aloud, nor raise the sound of your melody now,
at what occasion will you get drunk of the ecstasies of your existence?”
من از آن فردائی درگریزم که همسان امروز باشد...
I am fearful of tomorrow, should it be like today…
و از امروزی که همواره به یاد دیروز افتد...
and of today, lest it remind me of yesterday…
گر چه زمان در تقلای فرار است و زمانه سخت بی بنیاد...
Because time is struggling to get away and life is losing its foundation…
.
برای سوختن شمعی باید و انجمنی...
بالی باید و آسمانی...
در دل شوری و در سر هوائی...
و من سخت در انتظارم... برای روئیدن... برای جاری شدن... برای پرواز...
رویش در سنگلاخ گره های نابجا...
جریان در باتلاقهای انکار فردا...
و پرواز تا اوج یک سقف شیشه ئی
.
هنوز از پا ننشسته ام امّا...
گر چه زمان سخت در هوس فرار است...
.
گره کور سنگلاخها را یک به یک میکنم باز امّا...
در بستر لزج باتلاقها هنوز به جریان زلال بودن میاندیشم...
و هنوز با سنگ، با ناخن و با تیشه،
به آن سقف پر شیشه میکوبم سخت...
که هنوز هم هستم...
هنوز هم میگریزم من از پوسیدن...
هنوز جاریم به جای در گِل غلطیدن...
و پرواز، به جای پر ریختن...
و فریاد، به جای با سکوت آمیختن...
که از من نیست بر جا جز عکسی پریده رنگ بر در و دیوار ...
و چهره ئی پر چروک در آینه، پدیدار...
و دستی، که بر گریبان انتظار...
Because nothing is left of me but a lifeless picture
hanging on the wall,
a palid face, appearing in the mirror…
and a pair of pleading arms, reaching out in anticipation…
و من از صداقت آینه بسیار رنجیدم…
و به رد پای زمانهای دور که مانده بود در گِل،
امّا خشک،
امّا پر ترک...
به تلخی، امّا بسیار خندیدم...
و در گلویم زجه های آن بغض نجیب را دوباره، امّا که شنیدم...
And I was offended by the mirror…
and I laughed in sorrow,
at the trace of time that was imprinted, deeply, on the clay of my face, but dry, but broken…
که رقاصک ساعت تند پای است و زمان سخت در تقلای فرار
The clock is dancing away to a fast rhythm,
and time is struggling away to escape…
و من در انتظار لحظۀ کیش زندگیم مانده ام هنوز مات…
مانده ام،
امّا بیقرار...
مانده ام،
امّا در انتظار فرار...
در انتظار فرار بسوی فردائی پر از لحظه های رنگ رنگ،
امّا بیشمار...ـ
and in the game of chess of life,
I am being checked…
and by the next move,
I shall be checkmated,
Yet hoping perchance to escape…
To escape towards a new day...
Parvaneh Farid پروانه فرید
1 comment:
This is a beautiful poem, Parvaneh.
Thank you. (air)x
Post a Comment