و آنگاه به ناگاه
صدایی درفضای خالی خانه پیچید
نه...
در خلوت دل بود که طنین آویخت
به ساعت چند دقیقه بعد از چند
به روز بعد روز ماه افتاده اندر نیش عقرب
بسال سالهای مانده در بند
.
در باز کردم برویش
تا که دیدم او را روبرویم
بنشست با من
و گفت نکته به نکته
تا که نظری کرد
چهره به چهره
گاه به گفت و گاه بر گویم
.
نمیدانم چه شد
که قصه ِ غصه ها ناگاه آغاز شد
نکته ها ی نا گفته
خاطرات پوسیده و ناسفته
دوباره گویی جوانه یی تازه روییده بود بر کویر دل
.
آنگاه گفتیم و شنیدیم و دوباره باز گفتیم
آنگاه بسیار خندیدیم و گاه هم سیل اشک
به صدای بلند
و گاه پنهانی
وگاه در خلوت
.
و آنگاه نفس ها به شماره افتاد
در قفس
گاه در این هوس
که باز بشنود صدای در را
و از پشت در
زمزمه های تو آغاز شود
که باز همی گوید
از رازها...
از نیازها...
.
و آنگاه به خود آمدم
که دیگر نفس بر نمی آمد
مگر در بازدم پیامی از سوی تو
.
و آنگاه دانستم
چه آسان میتوان به آتش سپرد
دل پوشالی را...
.
آه...
آه... که دیر است دیگر
برای انکار...
آه...
که تنور نفس اکنون
در گرو طعم نفس های تو است
و روزهاست که میرود اکنون
که سرد است این تنور...
.
بزن بر در
آه...
یکبار دگر...
.
No comments:
Post a Comment