بغض نجیب

بغض نجیب

13 August 2008

*آه بال هایم

عشق زیباست...ـ
آری...ـ
عشق زیباست...ـ
دیده ام، آری...ـ
گاه و بی گاه...ـ
لیک
در خانه ی همسایه آنرا...ـ

عشق زیباست...ـ
یا که زیبایی نیست غیر از نقش عشق...ـ

آنرا دیده ام در خانه ی همسایه گاهی
من از روزنه های وا پس دیوار...ـ

آری عشق زیباست
پس تلخی طعم گناهش از کجا است؟
آیا که گناه هم زیباست؟

عشق را در خانه ی همسایه باید دید؟
عشق را در خانه ی همسایه باید جست؟
عشق را در نرد همسایه باید باخت؟
آیا؟

خانه ی همسایه هم زیباست...ـ
خانه ی همسایه برنگ سرخ آن گل هاست...ـ
آن گل سرخ
جهنم رو...ـ
راستی، رنگ سرخ هم زیبا است...ـ

عشق ورزیدن گناه است؟
آری...ـ
بس گنه ورزیدنی زیبا است...ـ

عشق دروغی بیش نیست، آیا؟
یا که آن کهنه دروغی است زیبا؟
پس دروغ آیا، که زیباست؟

آه بال هایم...ـ
آه بال هایم...ـ
چه میسوزد جای آن ها روی شانه هایم...ـ
آن بال هایم که پوسیدند
وآنگاه به باغ خانه ی همسایه پر ریختند،ـ
آن شب...ـ

آن شب که از اجاق خانه ی همسایه دود عشق بر می خاست
آن شب،ـ
که عشق را آن ها با هم پروریدند
نطفه اش را تا سحر همی ورزیدند
میوه هایش را ،یک به یک، از شاخه ها چیدند
و آنگاه درختش را از بن سر بریدند
و شاخ هایش را در آتش، همه، سوزیدند
وذغالش را با شراب عصیان بر چشیدند...ـ

و آنگاه عطر عشق بزمشان در فضا پیچید
و من با نفس های سنگینم
فضای آن عشق را همی بوییدم
و عطرش را چون قحطی زدگان بلعیدم
و در لحظه یی،ـ
بالهای بکارتم را...ـ
از شانه ها چیدم...ـ
آه چه دردناک است بن آن زخم ها...ـ

باید که پرده ای دوخت از جنس انکار...ـ
و آنرا با میخ تردید برصلیب پنجره آویخت...ـ
تا دیگرعشق را نتوان دید در خانه ی همسایه هم...ـ
حتی...ـ

تا برویند بال هایم،ـ
از نو،ـ
روی شانه هایم...ـ
شاید التیام یابند،ـ
آن زخم هایم...ـ

شاید به بهشت راهی باشد،ـ
مرا پس از آن...ـ
شاید...ـ

و من آنجا،ـ
شاید چشم هایم...ـ
از درون روزنه های کوچک دیوار...ـ
به حیاط همسایه های جهنمی بگریزند...ـ
و نفس هایم به بوی عشقشان لبریز شوند
تا با هر بازدمم بهشتیان بدانند
که من هم دیده ام در خانه ی همسایه عشق را...
و نفس بر کشیده ام آن عطر را...
گر چه هرگز بر نچیدم سیب را از آن درخت...

امّا دیده ام او را که سیب از شاخه چید...ـ
و میدانم چه کس آنرا بویید
و طعمش را بر زبان چشید...ـ
من آنجا بودم...ـ

پشت آن پنجره،ـ
پشت دیوار جهنم
همسایه ی دیوار به دیوار بهشت...ـ
بالای دیوار بهشت...ـ

در جهنم برف میبارد،ـ
ولی...ـ
در بهشت قلب من...ـ
اینجا آتشی برپاست...ـ
آه بال هایم...ـ

آه بال هایم،ـ
آه بال هایم...ـ
چه درد جانکاهی پنجه میکشد بر شانه هایم...ـ

وقتی به خانه ی همسایه میدوزم چشم...ـ
از لابلای پرده ی انکار...ـ
بال هایم را بر زمین میبینم
که میبازند جان زیر ریزش برف زمستان...ـ

و میبینم برف ها را
که از آن سه قطره خون چکیده از زخم بال های من
لکه های ننگین سرخ بردامن کرده اند...ـ
آه...ـ
برف باریدن چه زیبا ست!ـ


آه چشم هایم...ـ
آه چشم هایم...ـ
عشق را در خانه ی همسایه دیده اند آنها...ـ

آه گوشهایم...ـ
در پشت آن دیوار،ـ
آن زمزمه ها را از آغاز شنیده اند...ـ
و زیر و بمش را به خاطر سپرده اند...ـ
و درد انعکاس آن لـذت را کشیده اند...ـ

آه دست هایم...ـ
دست هایم را که هردو بریده اند...ـ
آیا چیزی آن ها...ـ
از خانه ی همسایه دزدیده اند؟

شاید عشق قطعه نانی بود در سفره ی همسایه ی من
شاید بود آن عشق آنجا...ـ
شاید هم نبود...ـ
شاید عشق جرعه آبی بود در پیمانه اش،ـ
شاید بود...ـ
شاید هم نبود...ـ

امّا دیده ام در خانه ی همسایه آنرا...ـ
آنچه بود یا که نبود...ـ
پشت شیشه ی یک قاب...ـ
آویخته روی ترک دیوار...ـ

روز دیگر چون نگه کردم،ـ
دزدانه برآن خانه...ـ
از میان روزن دیوار،ـ
از ورای پرده ی انکار،ـ
عشق را دیگر ندیدم من...
ـ
عشق را دیگر ندیدم من...ـ
عشق را دزدیده بودند ازخانه ی آنها...ـ

آه بال هایم...ـ
آه بال هایم...ـ

.

No comments: