وقتی که از زبان هیچ کلامی نمیخیزد
آنگاه که بر دماغ هیچ عطری نمی بیزد
وقتی که در گوش ناله یی هم
هیچ سنگر نمی گیرد
آنگاه که در فردا گلی دیگر هیچ نمیروید
آسمان هم هیچ دیگر نمی گرید
خورشید هم دیگر هیچ نمی تابد
و ستارگان دیگر دزدانه نگاهی هیچ نمیدزدند
آنگاه تنهاییت میشود باورم، ای دوست...ـ
.
آنگاه که زردی خزان سبزینه از برگ بهاران ربوده
و بذری هیچ نمی روید در ماتم مرگ برزیگر عشق
.
و آنزمان که رنگ میبازد
خط نوشته های کودکی زودباور
بر دیواره های کهنه ی خاطره
و دیگر دست تمنا هم نمیکارد نهالی
بر سینه گاه زودباور مهر
.
وقتی که زمان در مسیر شب به آخر میرسد
ولی سپیده یی در راه نیست
و چون خرمن رسیده ی زندگی را هیچ
جز مشتی کاه نیست
.
هنوز هم آیا جای امید باقی است؟
میتوان آیا بزری کاشت
در بزرگداشت برزیگر عشق؟
میتوان آیا که خطی تازه نگاشت
بدیوار کهنه ی دل؟
میتوان آیا امید سایه ای داشت
به زیرخشکیده نهال مهر؟
میتوان سپیده یی جست
درانتهای شب؟
میتوان حاصلی بر گرفت
از پوچی آن خرمن؟
.
هیچ شاید که شروع یک آغاز است
نمیدانم...ـ
درهای جهانی نو شاید بروی تو کنون باز است
نمیدانم...ـ
آنجا که از پرده برون هر راز است
آنجا شروع مسیر نیاز است
شاید...ـ
آنگاه که مرغکان عشق نه در پروازند
برای اوج تو پهنه ی افق همه باز است
میدانی
که هیچ ابتدای هر آغاز است؟
No comments:
Post a Comment