ای دوست
عشق را بیاد آور که معشوق رفتنی است
ای دوست
دراین خاک سرد نبوده یی تو اسیر هرگز،
امّا ریشه ات
ای دوست
که مینوشد از عمق قربانگاه عشق،
درد آلوده جرعه یی
ای دوست
تا که بگشاید آغوش برآبی آسمان
شاخه یی از اندیشه های تازه ات
ای دوست
وبروید برگ هایی تا که پنچه کشند
بر دیوار ابرهای خورشید پوشیده ات
ای دوست
تا بشکفند آن گلها را
که عطر بودنت را میکنند تکرار
ای دوست
بمان برایم
ای دوست
همیشه بمان در سرزمین شعرها
تا به فلک بساز آن قصر بلند آرزو را
دوباره بگو قصه ی آن عشق پر شکوه را
همیشه... پیوسته...
بخوان در امتداد زندگی
آن غزل سبز بود را ...
ای دوست
عقاب دور پرواز را
چشم امید به شکسته بال پروانه یی چرا؟
سیمرغ اوج بقا را
هوس دانه ی منقار کنج قفس نشسته یی چرا؟
.
چون در ورای مستی
به فرشتگان گم کرده راه هستی برخوری،
ای دوست
ازسرگردانی جاده های پر پیچ و پرگرد
قصه یی مجاز مگو
که سفرنامه یی از هفت شهر عشق
خود در آستین داری
از آن بگو ای دوست...
"بیار آنچه داری ز مردی و زور"
ای دوست
سبزه از دشت زمرد
باده از سرزمین یاقوت
ستاره از بلند ِ آسمان
و خیال...
و خیال از شهر قصه های هنوزت ناگفته
اینهمه را به ارمغان بیار،
ای دوست...
.
ای دوست اگرسبزی ریحان و سرخی انار
اگر مروارید غلطان و صدف عشق
همه آنسوی رنگین کمان خیال است،
از برای تو...
اینها همه در گرو یک کلام توست،
از برای من...
که تپش های قلب نا باورم،
همه در باور یک پیام توست،
از برای من...
که کلامی چو نشیند آن بر لبان تو،
نه بجز کلام عشق است،
بگوش جان من...
.
که نیست بجزنام تو نامی
نشسته بر زبان من...
لیک گر بپرسیم که چه خواهمی از تو
گرچه "از دوست بجز دوست نمیباید خواست"
گرچه "از دوست هرچه میرسد نیکوست"
" اگر به خانه ی من آمدی،
برای من،
ای مهربان،
چراغ بیار...*"
No comments:
Post a Comment