بغض نجیب

بغض نجیب

22 September 2008

*"کسی که مثل هیچکس نیست"

کسی که مثل هیچکس نبود

با من بدنیا آمد

در یک سحرگاه آخرین روزهای فصل سرد

درآستانه ی تنهائی خورشیدی کمرنگ

و در انزوای زندان افکار دور از ذهن

که من را جدا میکرد از آنها که بودند

از همان آغاز

امـّا من خواب ندیده بودم

که در بیداری...

.

کسی بدنیا آمد با من

که مثل هیچکس نیست

مثل پدر نیست

مثل مادر نیست

مثل من هم نیست

و نیستم من هم مثل او حتی

.

و آنگاه فریاد...

و دوباره صدای فریاد...

.

نمیدانم که او بود یا من

که میکشید فریاد و باز هم

نمیدانم که آن فریاد از جنس درد بود یا از جنس بودن

نمیدانم که آیا میشناختم درد را یا که بودن

و آنها که مثل هیچکس نبودند

بودند با ما امّا

و میخندیدند بر گریستن های تلخ من

و فریادهای بلند او

.

و من گرفتم انسی با او سخت

که با من بود همزاد

و او با من

و من بودم همه با او

و آنگاه ما من شدیم

.

کسی که مثل هیچکس نیست

همسفر شده بود با من

از آن لحظه که بودم

و تا هر زمان که خواهد بود تا امتداد خط بودن

.

دوستم دارد و یا نه؟

نمیدانم

دشمنم میبود آیا او و یا نه؟

باز هم نمیدانم

که کرده ام تجربه هم این و هم آن را با او...

.

با من به گفتار مینشست

هردم که میگفتم

و با من میآمد

هر کجا که میرفتم

با من میخندید

و با من میگریست

.

با من بود او

در شروع لحظه ها

و در پایان نیز هم

.

آیا او را میشناسم؟

آیا؟

نمیدانم، نمیدانم

"در اندرون من خسته دل ندانم کیست"

که گفته اند ما را

.

گاه شاد و گاه غمگین

گاه در اوج آرزو

گاه غرقه در یأس بی ساحل

گاه ناجی و گاه در انتظار نجات دهنده یی که در گور خفته

گاه فکور و گاه دیوانه

گاه عاشق و گاه فرزانه

گاه مست و گاه هشیار

گاه سراپا نیست و گاه همه هست

گاه خسته و گاه بیتاب

.

ولی با من بود او

همیشه

حتی آن زمان که نبودم با او

نه همیشه

.

و آنگاه تو آمدی...

تو ...

تو که مثل هیچکس نیستی

مثل پدر نیستی

مثل مادر نیستی

مثل برادر نیستی

و تو در بزم ما درآمدی

آنگونه که باید باشی

آنگونه که هستی

و یا آنگونه که پنداشتمت که میبودی

.

و تو دانستی که من مثل هیچکس نیستم

و دانستی مرا آنگونه که هستم

و یا آنگونه که پنداشتی که میبودم

.

و آنگاه با تو بودم من

و او را بردم از یاد

و تو با من بودی چه بسیار

و ما چندی همسفر بودیم

با هم

.

و آنگاه تو او شدی...

و من با تو از تنهائی آغوش او گریختم،

بسوی باور تو...

و به درون تو آمیختم،

با همه ی هستی تو...

.

و تو از تنهائی خود گریختی،

بسوی من...

و آنگاه که تو او شدی

و آنگاه که تو من شدی

و من و تو آنگاه ما شدیم

و من درخواستم که خود را یابم اندر تو

و من درخواستم که خود را بشناسم با تو

.

و آنگاه که میرفت تا باور کنیم بودن را با هم

و آنگاه که از لایه های تن گذشتیم

و به عریانی آینه جان رسیدیم

و آنگاه که دیدیم خود را که مثل هیچکس نیستیم

بناگاه از آن آینه ترسیدیم

و آن آینه را با سنگ انکار همه در هم شکستیم

به آن امید که بیابیم شاید کسی را

که مثل کسی است دیگر...

و رها سازیم کسی را که مثل هیچکس نیست...

.....

من آنگاه دوباره با تنهایی خود تنها ماندم

و به هم اتاق شدن با او که همزاد من بود

انسی تازه گرفتم

و من او شدم دوباره

و او من بود هنوز

و دوباره من ماندم در تنهایی او اسیر

چون تو رفته بودی دیگر...

.

تو

تو که مثل هیچکس نبودی

و هیچکس مثل تو نخواهد بود

و من

که دوست میداشتم لحظه هایی را

که تو بودی تو

و تو بودی من

و من بودم تو

.

و من خواستم که خود را بیابم در تو

و من خواستم که خود را باز شناسم در تو

.

چرا آمدی؟

و چرا رفتی تو؟


.


No comments: