کسی که مثل هیچکس نبود
با من بدنیا آمد
در یک سحرگاه آخرین روزهای فصل سرد
درآستانه ی تنهائی خورشیدی کمرنگ
و در انزوای زندان افکار دور از ذهن
که من را جدا میکرد از آنها که بودند
از همان آغاز
امـّا من خواب ندیده بودم
که در بیداری...
.
کسی بدنیا آمد با من
که مثل هیچکس نیست
مثل پدر نیست
مثل مادر نیست
مثل من هم نیست
و نیستم من هم مثل او حتی
.
و آنگاه فریاد...
و دوباره صدای فریاد...
.
نمیدانم که او بود یا من
که میکشید فریاد و باز هم
نمیدانم که آن فریاد از جنس درد بود یا از جنس بودن
نمیدانم که آیا میشناختم درد را یا که بودن
و آنها که مثل هیچکس نبودند
بودند با ما امّا
و میخندیدند بر گریستن های تلخ من
و فریادهای بلند او
.
و من گرفتم انسی با او سخت
که با من بود همزاد
و او با من
و من بودم همه با او
و آنگاه ما من شدیم
.
کسی که مثل هیچکس نیست
همسفر شده بود با من
از آن لحظه که بودم
و تا هر زمان که خواهد بود تا امتداد خط بودن
.
دوستم دارد و یا نه؟
نمیدانم
دشمنم میبود آیا او و یا نه؟
باز هم نمیدانم
که کرده ام تجربه هم این و هم آن را با او...
.
با من به گفتار مینشست
هردم که میگفتم
و با من میآمد
هر کجا که میرفتم
با من میخندید
و با من میگریست
.
با من بود او
در شروع لحظه ها
و در پایان نیز هم
.
آیا او را میشناسم؟
آیا؟
نمیدانم، نمیدانم
"در اندرون من خسته دل ندانم کیست"
که گفته اند ما را
.
گاه شاد و گاه غمگین
گاه در اوج آرزو
گاه غرقه در یأس بی ساحل
گاه ناجی و گاه در انتظار نجات دهنده یی که در گور خفته
گاه فکور و گاه دیوانه
گاه عاشق و گاه فرزانه
گاه مست و گاه هشیار
گاه سراپا نیست و گاه همه هست
گاه خسته و گاه بیتاب
.
ولی با من بود او
همیشه
حتی آن زمان که نبودم با او
نه همیشه
.
و آنگاه تو آمدی...
تو ...
تو که مثل هیچکس نیستی
مثل پدر نیستی
مثل مادر نیستی
مثل برادر نیستی
و تو در بزم ما درآمدی
آنگونه که باید باشی
آنگونه که هستی
و یا آنگونه که پنداشتمت که میبودی
.
و تو دانستی که من مثل هیچکس نیستم
و دانستی مرا آنگونه که هستم
و یا آنگونه که پنداشتی که میبودم
.
و آنگاه با تو بودم من
و او را بردم از یاد
و تو با من بودی چه بسیار
و ما چندی همسفر بودیم
با هم
.
و آنگاه تو او شدی...
و من با تو از تنهائی آغوش او گریختم،
بسوی باور تو...
و به درون تو آمیختم،
با همه ی هستی تو...
.
و تو از تنهائی خود گریختی،
بسوی من...
و آنگاه که تو او شدی
و آنگاه که تو من شدی
و من و تو آنگاه ما شدیم
و من درخواستم که خود را یابم اندر تو
و من درخواستم که خود را بشناسم با تو
.
و آنگاه که میرفت تا باور کنیم بودن را با هم
و آنگاه که از لایه های تن گذشتیم
و به عریانی آینه جان رسیدیم
و آنگاه که دیدیم خود را که مثل هیچکس نیستیم
بناگاه از آن آینه ترسیدیم
و آن آینه را با سنگ انکار همه در هم شکستیم
به آن امید که بیابیم شاید کسی را
که مثل کسی است دیگر...
و رها سازیم کسی را که مثل هیچکس نیست...
.....
من آنگاه دوباره با تنهایی خود تنها ماندم
و به هم اتاق شدن با او که همزاد من بود
انسی تازه گرفتم
و من او شدم دوباره
و او من بود هنوز
و دوباره من ماندم در تنهایی او اسیر
چون تو رفته بودی دیگر...
.
تو
تو که مثل هیچکس نبودی
و هیچکس مثل تو نخواهد بود
و من
که دوست میداشتم لحظه هایی را
که تو بودی تو
و تو بودی من
و من بودم تو
.
و من خواستم که خود را بیابم در تو
و من خواستم که خود را باز شناسم در تو
.
چرا آمدی؟
و چرا رفتی تو؟
No comments:
Post a Comment