رفته استم دل ز دستم، روزگاری است چند ما را... هیچ ناگفته کجا... هیچ ناگفته چرا... هیچ ناگفته "خدا حافظ تو را"... چون نگه کردم بچشم آینه نا گهان دیدم که جایش پاک خالی است او که بود مشتاق من در جایش نبود در قفس بانگ تپشهای نفسهایهایش نبود من شده خیره بجای خالیش... هر چه جویم اثرش نیست که نیست هر چه فریاد کشم داد رسم اوست که نیست دود آهی شد و رفت یا چو ماهی به پس ابر سیاه نیم نگاهی زد و رفت همچو مرغی که پرد از قفسش ره زده او نفس باز پسم رفته آن دل ز کفم من همین غصه بسم بسته او بار سفر رفته امّا بیخبر سوی دلدار دگر... درب سینه باز بود آیا؟ برای این برفت؟ یا که در بشکسته از دیوار رفت؟ از منش رنجی بدل بودش؟ پریشان شد که رفت؟ با کسی آمیخت او؟ دل شد که رفت؟ هیچ کرد اندیشه ما را چون برفت؟ یا که یاد ماش از خاطر برفت؟ . بُوَد آیا که بکوبد بر در؟ بُوَد آیا که بگوید با من؟ "سینه بگشای که من آمده ام راه داراز تا شوم باز تو را محرم راز" "*به مادرم گفتم... باید برای روزنامه" آگهی "بفرستیم" برای ستون گمشده ها "دلی مجروح غرقه بخون به پا زنجیر جنون لیک تپش هاش همه پر ز امید پر ز فردا پر ز خواهش پر ز سودا چشمش درپی دیدار یاران روز و شب بیدرا گوش او بر لحظه های ساعت دیوار چندی است که از سینه خارج گشته امّا باز ناگشته، شاید که دل گمگشته از جویندگان تمنا دارد که دل را به صاحبش باز رسانند . به درب خانه ی دیدار جنب کوچه ی اسرار پشت خانه ی خمار . و مژدگانی خود را که یک آغوش هوس است دریافت دارند..." .............. از تو پرسیدم که آیا دل کجاست؟ سرزنش کردی که پرسیدن خطاست از تو پرسیدم که او را دیده ئی؟ از کلامش راز او سنجیده ئی؟ لیک آهی برکشیدی و بگفتی تو مرا: "دیدمش از دور می آمد ولی با چشم تر یک جهان لطف و صفا بود او ز من مشتاق تر چون بر افتادی نگاهی بر منش شعله ئی برخاست از جان و تنش او بپرسید از غم تنهائیم از شب هجران و هم شیدائیم تا که آغوش دل من باز دید چون که نرد عشق را آغاز دید تا که دل با جان خود همراز دید بال و پر بگشود و در پرواز شد او برآشفت و برنجید و برفت چون صدایش کردمی رو برنگشت" . گفتمش: هیهات تو ای دل برده دل از تو حرف عاشقی بشنیده دل؟ گفتیش آنرا که میپنداشتی؟ گفتیش آیا که دوستش داشتی؟ از گلیمت پا فرا بگذاشتی؟ شاید او از مهر تو رنجیده است شاید از عریانی عشق عیان ترسیده است . گر که آمد باز سوی منزلت یا که زد چنگی برآن چنگ دلت یا بدیدیش برسر کوئی دگر یا برزنی یا که میرفتی چو مجنون لنگ لنگان او همی از منش با او پیغامی بگو: هان توئی صهبا و هستم من سبو در قفس ماندم همی من جای او دردمند قصه های عشق نا فرجام او میستایم آن تپش های تنش زخم من باشد دل و من مرحمش باز پرسش که ای رنجیده دل عاشقی آیا بر او؟ پایت به گل؟ گر جواب او به تو آری بُوَد رنگ من همرنگ رسوائی بُوَد در تمنایش بمیرم آن زمان دل کند بهر تو با من سرگران میکشد دامن زمن سوی تو دل میکند ناز و زند هوی تو دل دل بتو بازش سپارم جان به تو سر به شمشیر غمش جانان به تو... . باش دل را محرم دل من شوم نا محرمش تو بمان با جان او و من غبار برزنش .
*جملات آبی رنگ از فروغ فرّخزاد است
No comments:
Post a Comment