هر در که کوبیدم
بسته بود بر من
نفس ها حبس در سینه
نه هم رازی
بجز آن نقش آئینه
چون تو از راه رسیدی، امّا
دریچه های قلبت را یکجا گشودی
امّا بیصدا...
بی آنکه کوبیده باشم هیچ آنرا
و اکنون...
با یاد تو میرسد روز به شب
و شب در خیال تو به روز...
و چون تو از عشق گفتی،
من از غروب
و تو از آغاز، ترانه خواندی
و من شعر فرود
تو قصه ها از مهر گفتی
و من از عرض گفتم و از طول
تو سر بر ارتفاع فراز کردی
و من بر گردن نزول
تو از فردای روشن گفتی
و من از افول دیروز
تو از سر کشیده شعله ی آتش
و من از سردی خاکستر سکوت
تو از ایثار و
من از دوام هر نابود
تو از گنجایش مهر و
من از رخوت سرد یک ترحم
و حالا...
تو میروی...
و خیالت چون نیاموخته درسی
بر تخته ی سیاه قلب من تکرار میشود هنوز
ولی بیقرار
ولی نا تمام
ولی خسته
ولی بی تو
ولی تنها
ولی تنها
و جای پای نفس های تو
هنوز بر جاست اینجا...
در کنار لحظه ها...
No comments:
Post a Comment